به سان پیرمردی فرتوت، تو که میشناسی — مثلاً ریچارد خودمان، شروع میکنم به ریز ریز لرزیدن.
بعد دستگاه را با خودم توی تختم میآورم. و شروع میکنم تمام اخبار را ریز به ریز خواندن.
آنقدر محکم میخوانم که تهش چلانده میشود. پوستش میرود از بس زوماین و رفرش میکنم.
نه من، نه دستگاه، نه همه کسانی که تدارکات اخبار را میبینند، هیچکدام نمیدانیم منتظر چه هستیم ولی.
من شاید منتظرم خبر افتادن بمب بزرگی روی سرم را چند ثانیهای زودتر از وقوع بخوانم. و تحلیل سیاسیاش. و بعد هم فحشهایی که به همه تحلیلگرها و محللها میدهم. و بعد کامنتهای یکسری شکمسیر، به پشتوانهی امندمنتهای اول و چهارم و پنجم.
بچه که بودم، دیدنِ پدربزرگم که پای رادیو خوابش برده بود برایم عجیب بود. همیشه فکر میکردم چرا همه اخبار را اول گوش نمیکند، بعد رادیو را خاموش کند و در سکوت بخوابد.
حالا ولی، خیلی زودتر از سن قانونی بازنشستگیام، دارم میفهمم قضیه را.
اخبار توی تبلت ولی آن نویزهای قدیم را ندارد. نویزهای خانهی پدربزرگم. نویزهای مهربان که برای پدربزرگ هفتاد سالهام لالایی میگفتند.
اخبار توی تبلت من، لالایی ندارد.
سرم را میگذارم و میخوابم.
تمام روز منتظرم شب بشود. و بیایم خانه و بروم زیر پتو. و بعد اخبار را بخوانم.
تیترهای مهم را نباید سریع خواند. لوث میشود. زود تمام میشود. بعد مجبور میشوی تظاهرات معلمین در یونان و مسابقات خروسکشی در ویتنام را هم دنبال کنی.
اما کسی کف دستش را که بو نکرده! شاید همینها هم مرتبط باشد. شاید من منتظر همین خبر باشم و خودم خبر نداشته باشم. مردی در ۱۰۸ سالگی ۱۰۸ تا نوه دارد؟ کیم کارداشیان ممههایش را به آنجلینا جولی اهدا کرده؟
.
.
.
نبود.
تمامشان را خط به خط خواندم.
حتی کامنتها.
حتی آرشیو اخبار مرتبط.
نبود.
خوابم نمیبرد.
شاید امشب قرارست بمب بیافتد.
شاید امشب قرارست همهی اخبارهای دنیا تمام بشود.
سلانه سلانه تا پای آشپزخانه میروم، با دمپاییِ روفرشیِ همدمگونهام.
صدای گربهها هست بیرون.
گربههایی که آنقدر سرشان به دم همدیگر گرم است که یادشان میرود من را مؤاخذه کنند.
مثل انسانها. مثل همکاران. مثل پراجکت منیجر کوچولوی عزیز! مثل همهی کسانی که از لهجهی من جک میسازند. مثل همهی کسانی که وقتی کنارم میایستند صد بار گوشم را میمالم، نکند چیزی توی گوشم رفته باشد و آنها ببینند و بخندند. مثل همهی کسانی که دستم را جلوی دهنم میگیرم گاه و بیگاه، بهگاه حرف زدن باهاشان، که ناراحت نشود اگر من فقط دو بار مسواک زدهام امروز. مثل همهی کسانی که موقع حرف زدن باهاشان آنقدر گرامر را عقب و جلو میکنم که آخرش با یک فحش دایورتدار، چیزی سر هم میکنم و تحویلشان میدهم؛ بعد دو ثانیه بعدش، میفهمم فلانش غلط است. و باز میخورد توی سرم. مثل همهی کسانی که خاکی که رویش گام میگذارند سهم رزیدنسیشان است، و بالطبع نمیفهمند احوال مای بیخاک را. مثل همهی کسانی که من را میترسانند. بعد که فهمیدند چه نحیفم من، تف هم تحویلم نمیدهند. مثل همهی کسانی که به افسردگی سگ مطلقهی پسرک اخموی قدیمی محل، بیشتر از بهزور الکل خوابیدنهای من بها میدهند. مثل همهشان. مثل همهتان.
وقتی اعتماد از همه بریدهام، به چه نفسای باید اعتماد کنم آخر؟!
اگر روزی بنویسم، مطمئن باش تقلید از لاشیگریهای امثال ج.ک.ر نیست. مطمئن باش دیگر هم بیوگرافی احمقانه و لاشیمنشانه پشتش نمینویسم. فقط برای این مینویسم که بدانم و بدانیم چه شد. که بدانیم وقتی حسرت همهی ۱۶ سالگی به بعد را دو دستی میخوریم، از کجا ناشی میشود. از کدام منِ ناشیتر از هر ناشی در زندگی؟ از کدام سلسله نرسیدنها. از کدام غمها و بادها و غمبادهای در گذر… در گذر از ترانههای ممتد دی.جی.محشر در تمام تاکسیهای خطی آزادی-پل فردیس.
خوابم نمیبرد.
پر از دشنامم.
به همهی اخبارهای گذشته دشنامم.
به همهی غلطهای دستوری و املایی دشنامم.
به همهی لهجههای اخبارگوها که بهترین سورس زبانآموزیست دشنامم.
به همهی بهتهای پشت فرمان در آی-۸۰، به همهی ترسهای غریبه بودن، به همهی امیدهای میم برای بقا، به همهی پلهای پشتسر و پلنهای جلویرو، …
به همهی شبکهها و تارعنکبوتها و تورهای ماهیگیری و دافصیدپروری و اجتماعی و سوشال و هشتک و خشتک دشنامم.
به همهی انقباضهای معدهی ناشی از بیخوابیهای شبهای امتحان و تفهای ناخواستهی توی دهن دشنامم.
به همهی استریوتایپهای مضحک و رپرهای هورمونمحور دشنامم.
من غیراجتماعیترین یونیت تست زندگی خودم هستم. من اگر پارانویا دارم، نه از سر کبر ایگو، بل از سر کثر شکستدگی ناخنهایم هست. سوپرایگویمان را دادیم سوپری ساعت ۹ برد! کجایی شما …؟
خوابم نمیبرد.
و آنقدر در اخبار عقب و جلو میشوم که خبر خوابمنبردن خودم را هم مییابم. باز یه گوسفندی از خدا بیخبر روی ما زوم کرده! باز فردا همه ما را به مغرور بودن متهم میکنند! باز فردا صلابه و صلیب و مسیح مدرن. باز فردا بدهی نه بابت غذاهای خورده، بلکه بابت میزهای شکسته شده وسط دعوا. دعوا؟ باور کنید من نه کتکخور بودم نه کتکزن. جرم من این بود که وسط دعوا ایستاده بودم و خشکم زده بود. حتی نمیتوانستم جیغ بزنم که بیدار بشوم. بعد یکهو همه که رفتند، همه چیز را انداختند گردن من. آجانها هم اولتر از همه آمدند برای تفتیش. بعد هم مخبرها و خالهخانباجیهای محل. آخرش هم یکی دیگر از اکس-جی-افهای محترمه با آقاشان در بکگراند رد شدند. و من بدهکار قضیه شدم. نقطه. پایان خبر.
خوابم نمیبرد.
درمانش قرص خواب نیست. چون مشکل اصلی بیداریست. خوابیدن که کاری ندارد. با امید فرداهای بهتر، به خواب بر میگردیم! دردش بیداریست عزیز جان. دردش اسنوزهای ۹ تا ۹:۳۰ است. دردش جاهطلبیهای پروموشنهست. و وا ندادنی که به قیمت وا نکردن هیچ برگی از بیست و هفت سالگی (از سر دلخوشی و مبسوطیت) است.
کجا ماندیم؟
آهان. سر عوارضی! سر تمام بدهیها. سر تمام ترس از بدهکارشدنها حتی. سر تمامی درفتهای نامرسول. سر تمامی سرخوردگیهای جامعهای و اجتماعی و کشوری. سر تمامی ناباوریها. سر شیشهی هر چی کنتراسپتیو بوده را سر کشیدن و ۲۴ ساعت هم دستشویی نرفتن، که جذب سلولی بشود و تا لالی نرونها و اکسونها هم برود. لامصب. سر ب کمپلکس محقق کردن آرزوهای نرسیدهی مادر. سر ب۱۲ مشرف نشدن به هاروارد و پرینستون عمره. سر منیزیمهای بیصاحاب که بهجای لیگامانهای محترم کمر و مچ و کتف و شانه، فقط بلدند بین خود و آگاه و دی پی، برینند. سر زینک و آهن، که ناقص بودنهایمان را بیشتر به رخمان میکشند.
خوابم نمیبرد.
فمینیسم در افغانستان، ل. زند، دلقکهایی که مردم را رنگ میکنند. مردمی که کانسیومرهای اصلی کارخانههای رنگسازی هستند. مردمی که اگر به شکل یک قطار گرد باد معده ازشان خارج بشود و تکسش را بدهند، آخری یه چیزی هم بدهکار میشود! مردمی که خوب بلدند نفهمند و لذت ببردند. مردمی که زندگی کردن را بلدند. مردمی که زندگی کردن را خوب بلدند. مردمی که رابطهی دوستانهشان با زندگی، حداکثر به روابط بالغگونهی یکطرفه بدل میشود؛ نه رابطهی علت و معلولی! زندگیای که آنقدر مهربانست که میگذارد حتی آماتورها هم بهزعم خودشان بکنندش. مثل برکت خاک زمین، برای همه.
خوابم نمیبرد.
از لج بیداری هم که شده ولی، دنبال قایق ریچارد میگردم. تا توکیو که نه قربانت بشوم؛ اما تا بندرانزلی خودمان پایهام. مسافرخانههای چوبی و کثیف خودمان. و لجهههایی که اینبار نوبت مناست که بخندم. نه از سر تمسخر، پْسّرررر! از سر عشق و مدح اینکه هستند هنوز کسانی که نمیشناسند من را ولی حاضرند نذر امواتشان به غریبهها لبخند خیرات کنند. : )
مثل خورشید. مثل آب. مثل برکت خاک زمین، برای همه.