03:46 شنبه، 4 فوریه 17
شبها، هنوز، اینجا، باد میوزد.
و من یادم میافتد که آخرین باری که مفصلاً و با خیال راحت زندگی کردم، حدود ۵ سال پیش بود. بعد از آن چیز خاصی یادم نمییاد. بعد از آن چیزی بین آلزایمر و دیریئلیزیشن قسمتهای خوبی از مغزم را خورده است. بعد از آن گپ بزرگی از ناباوری و بزرگشدن یهویی در زندگینامهام شکل گرفته.
†
شبها، هنوز، اینجا، باد میوزد.
تو میخوابی و به من مؤکداً سفارش میکنی که وقتی خواستم بخوابم قبلش به تو خوب نگاه کنم تا یادم بماند زنده هستم. من، اما، چنان از بیخوابی رنج میبرم که سالهاست یادم رفته چهطور غرق در آرامش خواب بشوم؛ بدون هیچ مسئولیتی، بدون هیچ نگاهی، بدون هیچ مسئولیتِ نگاهی.
†
شبها، هنوز، اینجا، هنوز، باد میزود.
و باد یادم میاندازد که خیلی چیزها زودتر از آنکه فکرش را بکنی میروند. مثل من. مثل خودِ خودم. مثل روزهایی که دلم میسوزد. مثل شبهایی که دلم میسوزد. مثل خودِ خودم. مثل من… بعد با این که الزامی ندارد ولی میگویم «ببخشید…»، تا سریعتر بتوانم بوزم.
«من» و «هنوز» و «شبها»، گاهی با هم میوزیم. و وقتی وزیدنمان میگیرد، گاهی، پشتسرمان را اصلاً نگاه نمیکنیم.
ببخشید…