19:41 یکشنبه، 8 مارس 15
باز روزهای طولانی و برگشتن به خانه وقتی هنوز هوا روشن است. البته اگر مه باشد مهم نیست. اما نیست. تابستان هم میرسد کمکم.
من همیشه از خُردهسیوسینگهای احمقانه گریزان بودهام. خُردهدردهایی در باسن هستند. و از همه بیمزهتر، هیچوقت نتوانستم با این دیلایتسیوینگ ارتباط برقرار کنم. نفع اکثریت که توسط یک اقلیتِ خُرد تعیین میشود و بهصورت قطاری در آستین همه میرود. من هم مثل همیشه یکی از همه. یکی ناباورتر از همه. یکی عصیاناندودتر، که حتی دیشب هم سالی جا خورد وقتی فهمید تا اینکه من بهش گفتم که یادگرفتهام دربارهی این چیزها خوب تظاهر به آرامش کنم. مشخصات دقیق ببر و گرگ و سگ و دریا و امواج موجسواری تابستانی و سونامیهای زمستانی و مخصوصاً همه چیزهای مرتبط با تو، را نگفتم البته. گذشتیم ازش…
راستش اولین بار که فهمیدم شما از این خُردهسیوینگهای احمقانه ندارید کلی حال کردم! و ارادتم به مککین بیشتر هم شد حتی. اما بعد دقیق که نگاه کردم دیدم شما تماموقت توی سیوینگ هستید و خودتان متوجه نشدهاید. مردک آن بکش بیرون بکن توی قضیه را ورداشته تا کسی متوجه نشود تا کجا توی آستین است. مردک. مردک اقلیتای که دیکته میگوید توی سالن برای تمامی اکثریت. امان از من و تو وقتی پذیرفتیم لای اکثریت گم شدهایم و گذشتیم ازش…
تقصیر از من بود البته. یاد وقتی که میخواستی بروی پیش مشاور و من گرد و خاک و گردباد میکردم شبیه تازمانیا، افتادم. خودم میترسیدم شاید؟ نمیدانم. اما الآن میدانم آن مشاور الاغ باید به من میگفت که طریقت راه رفتن با یک بایپُلار تمام عیار، همانا بهسان پاتیناژ با پاهای ۱۸۰ درجه باز است. کار هر کسی نیست. و حالا من با این خشتک پاره بدجوری یادش میافتم! مردک یابو به منی که با تریت-هر-لایک-ا-لیدی جایزه هم گرفتم میخواست نحوهی مدارا بههنگام پی.ام.اس را یاد بدهد. الدنگ. حق داشتم ببارم. باور کن حق داشتم. حق داشتم ببارم از تو. تو نیستی که ببینی که واقعاً حق داشتم ببارم و حق دارم الآن از اسنوبال افکت خودم مثل سیل از همین بالکن طبقهی ششم پایین بریزم. تو که نیستی و قرنهاست از من گذشتهای…
□
بیدار که میشوم باز مغزم بیشفعالی میکند. حتی دوام نمیآورد تا دم دستشویی برویم. همانجا کار خودش را میکند. و، جای تعجب نیست، که فوراً بالشام بوی تو را میگیرد بعد. آنوقت این منِ نیمهبیدار بهسان نعشکش بایسته و امیدوار ای، باید ظرف ۱۵ دقیقه خودم را بزنم به حداکثر شارژ و بعد چهاردستوپا بدوم تا پارکینگ.
این برنامهی هر روز ماست. و بدتر هم میشود صبحهایی که شبش در دام یک وجههی بایپُلار (همان سندرم د-مورنینگ-افتر که من اسمش را گذاشتم) غلت زدهام. و منتظر ساعت ۱۱، ۱۲ یا ۱ باید بشوم تا وجههی دیگرش دهن باز کند و پارس عظیمی – شبیه این شیرهای اول محصولات ام.جی.ام – بکند. این برنامهی اکثر روزهای ماست… ما بود… تا اینکه سالی گفت قرارست تمام بشود. گفت همه فهمیدهاند. گفت تمام میشود. گفت همهی آتشفشانهایی که میریزند بیرون، بعد که خاموش میشوند باید استفراغهای خودشان را ببلعند تا یک جایی. بدیِ بالاآوردن با سری که رو به آسمان گشوده شده است همین است. بیچاره آتشفشانهایی که مجبورند سگمست بشوند هرازگاهی. و بعد یادشان برود ماشین را از پارکینگ در بیاورند ساعت ۱۰ شب. و پارکینگ ببندد. بیچاره آتشفشانهایی که کسی به آخرِ بالاآوردنشان فکر نمیکند.
□
حرفهای سالی …
من نمیجنگم. من فقط دلم تنگ میشود راستش. منای که ۸۰۰ مایل دوسره را ظرف ۱۲ ساعت طی کردم، با هر روز صبح یک بار با یک پا از این سر دریاچهی یخزده تا آنورش پاتیناژ رفتن که مشکل خاصی نداشتم — لامصب هر دو تا پُلاریتهی لامصبات دلتنگی میآوردند. منتهی تو خواب بودی. تو خوابی. تو خیلی خوابی. تو همیشه خوابی. آنقدر که تصمیم میگیرم با مُردنات کنار بیایم بهجای اینکه بین زندگی و مرگ همهی چیزهایی که بینمان بود اسم بایپُلار بگذارم.
لعنت بر قرصهای متقارنِ سینگلپُلار کننده… مُردههای لعنتیای که نمیمیرند. فقط میگذرند.
ِِ