05:09 چهار شنبه، 4 جولای 18
ژوئن ۲۰۱۸ از آن ماهها بود…
بالهایم که فرو ریخت
هنوز ردّپای تمام روزهای قبل از جنگ
روی خاکِ باغچه پیدا بود.
من پابرهنه شروع کردم به دویدن مثل مرغ پرکنده.
تو خودخواهانه ترسیده بودی،
و ردّپاها داشتند آرام آرام محو میشدند زیر دست و پا.
بیدار شدی و من،
بیدست و پا
زل زده بودم به گوشهی تاریک دیوار که شکافی بود به بازخودنگری همهی نداشتنیهایی که برایت دارم، و تو دهانت را میبندی، و منِ بیزبان روزبهروز تحلیلترم میرود.
□
بالهایت لای عقربهها
عقربههای ساعتهای نامرئیای که تو از صدایشان میترسیدی؛
میترسیدی و من و همهی ساعتهای بیعقربه که حق مطلب را ادا نمیکردند – بال نداشتند خودشان، نمیخندیدند – تا صبح هر نیم ساعت بیدار میشدیم، ده دقیقه میجنگیدیم، خسته میشدیم، میخوابیدیم…
من و ساعتها خیره ماندن به بالهایت، کنار تخت، با ساعتی که تا صبح تیک میزند بلکه، شبها که میخوابی…
من و ساعتهایی که
تمام این سه سال
تو ترسیدی و نداشتیم.
□
تو بهتر از هر کس دیگری میتوانی بو بکشی و بفهمی که اینروزها
چیزهایی که در من دارد رسوب میکند
خیلی بیشتر از یک کلسیم ساده است.
و این امواج خاکستری مغزم است، که از لابهلای جاهایی که جمجمهام رخنه دارد، از درز ریشهی موهایم بیرون میتراود. و سفید میکند…
(برفهایی که ابداً قرار نبود به این زودی ببارند.)
تو به.تر از هر کس دیگری در دنیای اصلی من میدانی
که من این روزها چهقدر نیویورک شدهام
و دستانم از ساعد به پایین، هر دو، زیر رویاهای منجمدشدهام دارند آخرین رمقهایشان را میگذارند
و من یادم میآید حتی با دستهایی که از مچ بهزحمت خم میشوند هم میشود به بیست و اندی سال پیش برگشت و با یک هدفُنِ ساده ساعتها تمدّد کرد.
نیویورکِ درونم
این روزها
از هر سانفرانسیسکویی
سادهتر
بیآلایشتر
و اُریجینالتر است.
□
با یان من تمام شبهای بیخوابیِ تابستان را سپری میکنم. یان با لبخندها و استعداد و ممارست و زیباییِ همهی پشتکارِ حرفهایاش، هم بالقوه و هم بالفعل، لامصّبگونه آرامم میکند. لبخندهایش حق را به من میدهد. منی که در تمام بحثهای ۱:۱م با آقای جیم در اقلیت هستم.
یان سرش را میاندازد پایین اغلب، در اکثر اجراهایش؛ اما گاهی اژدها هم میشود.
اژدهاها بد نیستند؛ فقط گاهی نیاز دارند فوران کنند. اژدهاها فورانهایشان دست خودشان هست. آتشفشان نیستند که خوندماغ که میشود دیگر بند نمیآید. اژدهاها گاهی عاشقانه هم فریاد میکشند، وقتی آخرین بالهای سیمرغ را با تمام وجودشان آتش میزنند. اژدهاها گاهی …
یان اغلب…
□
دلم برای پروازهای پر از تمامیت و اینگریتی تنگ شده. آنقدر به دیوار میخورم این روزها که حسّ خودتخریبیِ غریضیام عود میکند. من اگر خرس میشدم قطعاً خودم را به زبرترین درخت جنگل میمالیدم — نه از بابِ شاخبازی و رقیبطلبی؛ از بابِ اینکه خوب یادم بماند. ۲۰۱۸ از آن سالهاست که هر ۱۳ سال یکبار تکرار میشود… یادت هست؟
پروازهای من، آنبخشش که خامهی روی کیک شاید تلقی بشوند، مربوط به پریدن و فراموش کردنِ تمام چیزهایی هست که خواستیم و نشد. تمام چیزهایی که من وقتی بیانشان میکردم حداقل یکیمان ساعتها و روزها یا دلش میگرفت، یا دلگیر میشد، یا هر دو. تمام چیزهایی که تهش اختلاف زمانیِ من و تو بیشتر از اختلاف مکانیمان میشد…
قبل از پرواز باز تو را مرور میکنم. ببین هنوز، و دوباره، پروازهای شبانهی من با “تو میخوابی و من….” آغاز میشود. فقط با این تفاوت که این روزها دستم هم، علاوه بر دلم، میلرزد – درست لب پرتگاه، زمانی که باد نوک بالهایم رو قلقلک میدهد و من، وسوسههایم، و حس اینکه دیگر مسبب کلافگیهایت منِ خودخواه نخواهم بود انگیزهی مضاعف ایجاد میکنند در رگهایم. در رگهای منتهی به بالهایم. در ذاتِ نپریدهام…
تو میخوابی و من
ساعت ۵ صبح یک روز جولای ۲۰۱۸
لای موهایم دنبال قطار ریچارد به مقصد توکیو، صدای پیانوی الئو، گمشدههای سلفسایکانالیز کودکی، و ریشهی همهی سفیدهایی که بدون باریدن برف ایجاد میشوند میگردم.
من شببخیر نگفتم،
– خوب یادم هست –
گفتم شاید با نگفتنم بخیرتر بشوی.