باد
به تمام گوشههای مغزم باید
برسد،
بپیچد،
برقصد…
… تا بوی شیر،
بوی قهوه،
بوی روزی نو دوباره
سرشار و چیره بشود بر تمام غبارها.
بیا یادمان نرود
مهمترین انگیزهی شببخیر
تنها دلگرمی و اشتیاق و دورخیز
برای صبح فردای بهتر است،
لطفاً.
داشتم میگفتمت
«در تمام رؤیاهایی که…»
… که زنگ خورد و تو بیتفاوت فقط رفتی
و
همهی دخترانهگیهایت هم پشت سرت راه افتادند
و دور شدند،
باز.
آبیها، آبیهای کوچک و ریز، که
کمکم
کمکم
گم میشوند،
نیاز دارند نوازش شوند تا باز پیدا بشوند…
□
جاهای خالی را
گاهی نمیشود/نباید/خیلی هم لازم نیست
آدم پر کند.
جاهای خالی
گاهی
ارزششان به خالی بودنشان است. تمام وزن و جلال و عطر خالی بودن. خیلی خالی…
†
جاهای خالی
اینکه دیوارههاشان قشنگ عایقبندی شده باشد و مزیّن به نقشهای گیرا و جذبکننده،
باعث میشوند آدم مکیده بشود، حتی وقتی یادش رفت که جاهای خالی دارد با خودش…
†
جاهای خالی،
□
أرام آرام،
ذره ذره،
در خودم…
وقتی آخرین خاطرهها، خاطرههایمان، خاطرههایت،
رنگ میبازند.
†
و تو،
ساکتتر از همیشه، بیتفاوتی…
و تو،
بیتفاوتتر از همیشه، ساکتی…
و تو،
شاید «حضور»ت را، خودت هم فراموش کردهای.
†
[ببین، خودت، آخر]
کاری کردهای
که آرام آرام،
تمام آبیهای کوچکِ خاطره – که به تو منسوب بودند –
دارند رنگ میبازند.
… و جاهای خالیشان
را
مه
طوری پر میکند که انگار فقط یک روز عادی بهاره، ناغافل پنج صبح بیدار شدهام و خوابم نبرده. همین.
†
[ببین، خودت، آخر]
آنقدر حواسم را پرت کردی
که باز در قفس را باز گذاشتم و …
… بعد از همهی این ماهها،
بعد از همهی این مهها،
وقتی برگشتم سر بزنم
تو باز رفته بودی.
من از همه جهان سومیترم.
منی که به هیچیک از شعارهایم ایمانی ندارم؛ و خودم متهم ردیف اوّل تمام اتهامهایم هستم.
منی که ارزش انسان را، به «همه چیزهایی که برای نگفتن دارد» ترویج میکنم و خودم پشت گلویم باد میکند.
منی که با سادهانگاری، مدام در چالهچولههای کدر میافتم و تا زانو توی گِلهای متعفن فرو میروم.
منی که برای همه لالایی میگویم و خودم سمبل اینسامنیاکهای این دنیای فانّی هستم.
من از همه احمقترم.
٭ ٭ ٭
الئو،
الآن خودت را نبین، هانی.
من سالهاست از ترس گیرافتادن در هچلِ مشقِ پیانوی تو، هر روز یک ساعت مانده به غروب، از دربهدریِ درجا، مشوّش میشوم.
الئو،
دروغ چرا؛ تو هرگز به چشمهای کورِ من، پَشِنِت نگاه کردهای، آخر؟
– باورت میشود یک شب در خواب، تا صبح دنبال عینکم میگشتم؟ –
الئو،
الئوی دلنواز و روحساز،
الئوی نازِ ناز[ای که نازِ نازنکردنهایت از سر بینیازی، سوگوارهی غمگساریِ نیازِ نگاه من به رقصِ نمازگونهی انگشتان نازت بود[ه و هست]]
مگر تو چند هست یادت، ندایِ نیازهای بازِ بارانسازِ من را…
نوامبر صفر هفت.
الئو،
بر مرثیهام باز ساز بنواز.
رقصت، میدانم، از جنس خردهجنایت است؛
– منی که الکم کردی، سالهاست خرده خرده پایین ریختهام و کشته شدهام –
لازمست جلوه کنم «مرگ پایان جنایت نیست»؟