باید یادم باشد، باید یادم باشد، باید خیلی یادم باشد…
که هنوز میشود روزهایی را یافت برای اینکه با خودم زندگی کنم. پنجره را باز کنم. توری پنجره را هم. و نترسم دیگر. فقط به دریاچه و مه و عظمت و آرامشش فکر کنم. و اینکه همهی موعظههای روزمرهام برای سایرین میتواند فقط برای سایرین باشد! پَست و کریه، هر چه هست، من باید بدوم. من باید گاهی برای خودم بدوم؛ فقط بدم؛ برای خودم، فقط، بدوم. و بس.
□
بیدار میشوم و هنوز آرزو میکنم کاش مطمئن باشم میشود یکبار دیگرتر هم، از این، بیدار شد. راهش را بلد نیستم، فقط میدانم باید جیغ بزنم تا تو با صدای خوابآلود و مهربان خودت آرام تکانم بدهی و بعد که جیغهام قطع شد یکهو در یک آن شوت میشوم به دنیای دیگری که به دنیای قبلی پوزخند میزند! بعد وقتی از سر شتاب، از سر هیجان، از سر ذوق، از سر دلتنگی نفس نفس زدم، تو بپرسی «آب میخوری…؟»
□
باید یادم باشد برای دزدیدن یک روز از خودم هرگز دیر نیست. برای باز کردن دوبارهی تمام پنجرهها و درها. برای زل زدن به همهی چیزهایی که من را از خودم دلتنگ میکنند.
من بدجور از همهی راههایی که تو گذراندهایشان میترسم. از تولد دوبارهام. از خالی شدن. از گفتن خیلی واقعی «مرسی، خدا رو شکر» وقتی من غرق انتظارم که بیشتر بدانم.
من اما، نظم طبیعت را بههم نمیزنم. اکوسیستم مغز و جسم خودم بهاندازهی کافی مشوش میشود برخی روزها و شبها. خودم را باید، اوّل.
تو اما لبخندت را دریغ نکن! لطفاً. : )
شاید garbage collection مثال خوبی نباشد اما گاهی واقعاً خیلی سخت است که ردپاهایی در ذات ذهن و زمان، هزینهی پاکسازیشان چندین برابر هزینهی ساخت و نگهداریشان باشد. و این را تمام پیچکها و یاسهای خشک توی ایوان با روح و جسمشان پرداختهاند. و ما گاهی چیزهای بازیافت نشدنی را بهزور بازیافت نمیتوانیم بکنیم.
□
من ذرهبینم را اگر بالا بگیرم فقط روی اکوسیستم رابطهمان زوم میکنم — نه مثل تو روی آدمهای بیگناهای که تو هیچوقت درکی از سوزاندنشان نداشتی و نداری. این تو بودی که همه گلها را آوردی روی ایوان گذاشتی. قبل از تو ایوان هم ساده بود و هم خام — به همین راحتی. اما تو گلها را آوردی. و هر روز صبح، یا هر هفته، یا حداقل هر دو هفته آب میدادی بهشان. حتی اگر من هم نبودم، یا نمیخواستی من را ببینی، یواشکی کلید میانداختی، روی پنجههای پا میآمدی، آب میدادی، و روی پنجههای پاهایت هم میرفتی. صدای آروم پاهات…
یادم هست یکبار من خواب بودم؛ اما صبح بوی تو را اول از پنجرهی ایوان حس کردم، و بعد قطرههای آب تازهی زیر گلدانهای کوچیک خیسی ِ ذوقشان را عیان کردند! تو باران بودی که میباریدی برایشان. یادت هست؟…
گلها به شوق، تو به گلها، من به تو. اکوسیستم بههمین سادگی بود. نه انگلی، نه همزیستی، نه چیز کلاسیک دیگری. گلها به شوق، تو به گلها، من به تو. بعد که گلها رویشان را به تو برمیگرداندند، تو میخندیدی! و تو که رویت را به من برمیگرداندی مأموریت من در تمام کهکشان تمام میشد. گلها هم شوق من را میدیدند حتی.
تا اینکه تو یکهو رفتی.
و هیچ دقت نکردی که بین من و گلهایی که تو آورده بودی آخر ارتباط مستقیمای وجود نداشت. قبل از تو ایوان داشت کار خودش را میکرد. بیگل بود؛ اما جنازه پرورش نمیداد حداقل. اما الآن فقط من ماندهام و خیرهگیهای ممتدم. رو به جای خالی گلهای پژمردهی توی ایوان. خیرههای ممتدم، رو به تمام چیزهایی که فقط میتوانم نگاه کنم. آنقدر نگاه کنم که کسی هم نتواند یادم بیاندازد که چه خبرست. آنقدر خیره که حتی نفهمم چند ساعت شده است. مثل آنبار که خیره به کنج دیوار ماندم تا دیگر ندیدم و مجبور شدم یاد خودم بیاندازم که خورشید کامل غروب کرده. یا همین امشب خیره به چراغهای بالای سر سایر مسافرین وقتی مهماندار پرسید چی دوست دارم بنوشم و من نمیتوانستم جوابش را بدهم. یا گوشهی آینهی همهی تاکسیها. یا خیره به کلیه کلمات کاملی که کمانچهی کیهان کلهر بی کم و کاست کشفشان کرده و دارند کمکم کنار کنجهای کرسی خالی ذهنِ خالیِ من اخیراً جا خوش میکنند.
†
فصل دارد میرسد.
و من لازم دارم تمیز کنم ایوان را. شاید کسی بیاید. راستش را بخواهی تلاش خودم را کردم و چند باری آب دادم بهشان. اما جواب نمیداد. و سری آخر گفتم بهجای زجرکُش کردنشان، صبر کنم فقط. گفتم یا خودت برمیگردی که به شوق تو بخندند باز و زنده شوند؛ یا برای هر سهمان راحتترست که با خیال راحت بپوسند و پاک بشوند.
… که دیر شد.
و من همه را در کمال آرامش به تابوتهایی که برایشان ساختم منتقل کردم. تابوتهایی که شاید مدتی هم حتی روی دریاچه معقل میمانند. و من معتقدم حفظ حریم تابوتهای معلق روی دریاچه، قطعاً باشکوهتر از نگاه کردن به همهی پژمردگیها و زوالها و عجزهای توی ایوانست. قطعاً هست. قطعاً هست…. قطعاً، هست.
من تابوتساز خوبی باشم یا نباشم، گناه همهی برگهای سوختهی همهی شمعدانیها و اقاقیاها بر گردن ذرهبین توست. ذرهبین تو که دریچهی دیدهات را در دیوارههای دایرهی دستساز و دلانگیز محدّب محدود کرد. آنقدر که نفهمیدی که دارد میسوزاند. و نشنیدی جیغها را. و فقط نگاهکردی. و تا از پشت سرت به اسم خودت صدایت زدند رفتی…
†
من نه، ولی شمعدانیها زیاد برایت جیغ زدند این چند وقت که نبودی، راستش. بلد نبودند برایت پیغام بگذارند. شاید هم اگر میگذاشتند هیچوقت دلیور نمیشد — میدانی که. و تو هم هیچوقت ندیدی. هیچوقت. نشنیدی. هیچوقت. چشمهای بستهی تو از لای آن ذرهبین لعنتی هیچوقت حتی نمیتوانست تصورش را هم بکند وقتی تمام پیچکها و شمعدانیها میلههای ایوان را بپوشانند و یاسها و اقاقیاها از لابهلایشان گل بدهند، همهی شهر به ما غبطه خواهند خورد! تو از وقتی ذرهبینت را پیدا کردی، فقط دنبال این بودی که با تجربههای دست و پنجه نرمکردن با خورشید ارتباط برقرار کنی؛ که کردی. شاید من و شمعدانی، من و پیچک، من و اقاقیا، من و یاس، من و شببوها، من و تمام گلهایی که بود و نبود، دیگر خستهکننده شده بودیم. اما تو آنقدر غرق خورشید شدی که حتی نهفمیدی که سوزاندی و رفتی.
باری،
باور کن وقتی شب بشود،
ذرهبین در شب حتی یک وسیلهی تزئینی هم نیست! عالم و آدم میدانند شبها چیزی که ارزش پیدا میکند، بوی گل شببوست.
شببو را یادت هست؟ تابوت سوم از سمت راست، روی دریاچه؛ همان که مرغ ماهیخوار دارد بهش نوک میکوبد الآن.
شاید جایی که تو رفتی، هیچوقت شب نمیشود.