03:50 سه شنبه، 29 اکتبر 13
قبلاً کمی پاییز، کمی دستهای یخِ تو، کمی تاریکی، کمی بهخودآمدن، باعث میشد بنویسم.
الآن ولی، کافیست از نفرتهایی که دارند عاااادی میشوند شروع کنیم — فیسبوک، اجتماعی، جامعه. : )
نترس؛ نترس؛ نترس؛
من بیدارم تا صبح کنارت.
من به همهی بقیهی دنیا خواهم گفت که حالمان خوبست و لبمان خند. همه هم متقاعد میشوند. مگر خودت نگفتی باید با زبان خودشان حرف بزنیم تا اغیار نباشیم و باورمان کنند. در دوایر باوری خودشان راهمان دهند. خودمان را، حرفمان را.
من شهرنشین دارم میشوم! (علامت تعجب)
منتهی میترسم یادم برود چهقدر عاشق بوی ریحان و نعنای تازه بودهام. اُرگانیک نه، تازه. تازهی تازه. تازهای که حتی یک درصد هم شک نکنی «آیا ممکنست با فاضلاب صنعتی آبیاری شده باشد؟» …
الئو،
من که پلکم دارد میپرد؛ اما تو محکم بنشین! کمربندت را محکم ببند. شب که بخوابم میخواهیم پرواز کنیم. اوج بگیریم. آنقدر اوج که دیگر هیچ احتمالی ندهیم هیچکداممان که قرار خواهد بود در یک فرودگاه شهری فرود بیایم. اوج. آنقدر اوج که با جیغ بگویم «استراتوسفر کدوم ننه قمریه؟! =)))))»
الئو،
تو از من منزجر نشو.
قول میدهم تو را به همان اسم کودکیات صدا کنم. — ماهی کوچولوی طلایی من…