00:51 چهار شنبه، 1 مارس 17
قرار بود از انکارِ دوستانهی خودآگاه برایت بنویسم.
و پروانهها که گاهی ارمغانشان صورتی و [پُر]مهر هست؛
و اینکه میشود در آینه آرام پلکها را بست و با لبخند فرو رفت.
اما این وسط گریزی زدم به عمق دلتنگی،
و اینکه دلتنگی دوشِ آبِ گرمای است که گریزی از آن نیست. باید بروی زیرش تا برهاندت. نروی نمیشود. اما اگر زیاد بمانی، بخار میگیرد تمام فضا و نفست تنگ میآید و پس میافتی.
گفتمت اگر میدانستم این را همین چندین سالِ آخر، احتمالاً کمتر مغموم میخوابیدم و به هر دری تکیه میکردم.
گفتمت اگر انکار دوستانهی خودآگاه برایم سهلالعملتر میبود، شاید نمیگذاشتم تا انتها از رگهای اصلی شریانیِ قلبم من را در خودم گره بزنند.
گفتمت اگر عبور را باور داشتم، نیمی از پاشنهی هر دو پایم هنوز سرشار از آثارِ جویدنِ موریانهها نبود و از بوم و بومیان نمیترسیدم.
گفتمت …
تا رسید به آنجا که نگاه کردی و لبخند زدی به موعظهی آخرم که منتهی شد به “اصل حالت کافیه خوب باشه، بابا!” و آمدی نزدیکتر نشستی…
من هم چشمهایم را بستم…
…
زندگی حس غریبیست که گاهی آغوشِ جندهاش بدجور بوی جذبکنندهی تازگیِ بکر و وسوسهانگیزای میدهد لامصّب. و من بینیام نگرفته که نفهمم. و من اینروزها به همین بوی تثبیتشدهی آرامشِ روی دریاچه، فارغ از تمام هیاهوها و دغدغههای دقایقِ داغِ روزمره، محتاجم.
بیا نگاه نکنیم.
و بگذاریم امشب هم قطار، با وجدانِ تهیدستِ خودش، ما را به هر مقصدی که میخواهد بالا بکشد.
من به اولین زنگ ۹ صبح بدهکارم و بس.
تا ۹ – شب خوش. [صدای بوق ممتدِ و یاغیِ قطار]