13:14 جمعه، 15 نوامبر 19
تمام نقطههای تاریک،
تمام نقطههای روشن،
من،
و تمام ترسهای آینده که رام میشوند… آرام میشوند…
تمام نقطههای تاریک،
تمام نقطههای روشن،
من،
و تمام ترسهای آینده که رام میشوند… آرام میشوند…
من هم میدونم کارما نیست. ینی اگه بود تا حالا تموم شده بود. اما همچنان میشینم به یاوههای تو گوش میکنم و با دقت تو چشمات زل میزنم. و تو همچنان ادامه میدی؛ انگار نه انگار که توانایی این رو هم داری که یه شانسی بده که من با این روضههای تو، از اونی که سر شب بودم خستهتر نشم. بعد اون وسط مثال هم میزنی. و این بیشتر من رو میبره پایین. اونقدری که روی دیوارههای همون چاه قدیمی (که یارو دکتره گفته بود نرم اطرافش)، در حین سقوط، یهو یه یادگاری میبینم از «آیدین، ۱۸ ساله، مشغول دستپرتلی دستوپازدن با سایکو».
بهت گفتم عزیزم، یه سری چیزا تکوینیان یه سری چیزا تحصیلی. و روضههای تو واسه شب خوب خوابیدن خیلی خوب جواب میده. اما وای به حال من اگه روضههای تو بتونه بیشتر از سه شب آرومم نگهداره.
گاهی یادم بنداز یادت بندازم خیلی چیزها رو عزیز. که هیچوقت هیچوقت هیچوقت فکر نکن یه مرد وقتی دسپرت هست و فقط تو چشات محکم نگاه میکنه وسط سخنرانیهات تو ماشین و هیچچی نمیگه، از نداشتنه. نوپ! میخواد ببینه اوج مشتهات فوقش تا کجاش میتونه بره. میخواد ببینه آیا لگدهای تو یکی میتونه اون دندههای نشکستهش رو بشکنه. همین.
یه مرد دسپرت، فقط، و مخصوصاً، قدرت قوهی هاضمهش ارتقا پیدا میکنه. و صدالبته فروغ توی چشماش برای عمیق شدن و راحتتر یاوه رو تشخیص دادن. یه جور بانجی جامپینگ افقی؛ ساطعشده از مردمک. یه مرد دسپرت وقتی تموم میشه سخنرانی میگه «شراب رو هم با خودت ببر. ببخش جا پارک گیر نیاوردم.»
□
شنای قورباغه برای همهی ما همینی است که من از الئو یاد گرفتهم.
لطفاً سعی نکنید تفاوتهای ما با قورباغههای حوضتان را به تمسخر به ما یادآوری کنید — ما برای یکعمر دوزیست بودن و یکعمر دوزیست ماندن شنا نمیکنیم. باور کنید.
لطفاً به ما طعنه نزنید که هرگز شناگرهای خوبی نخواهیم شد. باور کنید ما جز برای بقا به هیچ دلیل دیگری شنا نمیکنیم. باور کنید.
لطفاً برای ما راجع به معایب روش تمام و کمال شنا کردن در قلب کائنات و اینکه چگونه این روشها به میلیونها نفر در اقصینقاط دنیا تدریس میشوند سخنرانی نکنید. ما را به میلیونها نفر شما و دنیایتان چه کار؟ باور کنید.
لطفاً توی دل خودتان بخندید. ما هم قول میدهیم موقع شناهای خودمان چشمانمان را ببندیم. ما به شنای خودمان اعتقاد داریم. باور کنید داریم. ولو مسخره، خواهشاً قهقهههایتان را به دیوارههای ایمان ما و «ما بودن» ما نمالید.
ما به باور غرقشدن در قلب اقیانوس عادت داریم، نه زیستنهای کنار باتلاقی که برای ساکنین خوشحالش مرکز زمین است.
باور کنید.
□
ناتاشا اخیراً ۹ ساله شد. هنوز همون دامن گلدار و لبخندهای ساده. ساده ساده. یعنی اونقدر ساده که توی نعلبکی ظرف هشت دقیقه زیر آفتاب مرداد کامل تبخیر میشه. ۹۰ ساله هم بشه همونه. من که ندیدمش البته، اما جانی بهم گفت. من روم نشد از جانی مستقیم راجع به گلهای دامنش بپرسم. دخترا تو این سن یه مقدار حساسن رو همهچی — طول میکشه تا بفهمن خبری نیست.
گذشته به آینده تعلق نداره؛ این رو قبول دارم. اما خب یازده سال پیش ناتاشا بخشی از آیندهی گذشتهی من بود. حتی شاید رد پاش تو همین سگدونی هم باشه. رد پاش بوی همون دامن گلدار رو میده. گلهای سفید با زمینهی قرمز. و همون سخنرانیهای همیشگی برای یادآوری «من خوشبختترین» (من ِ خوشبختترین؛ من، خوشبخترین؛ …).
گذشته به آینده تعلق نداره. اما یه سری از ما بلدیم با خودمون خیلی چیزها رو بکشیم. حمل کنیم. دنبال بکشیم. و این چیز بدی نیست. و اون دوست عزیزی (که همینجا جا داره باز بهش یادآوری کنیم که لبخند زدیم محض دیسمیس کردن بهجان خودم، نه از فرط ذوق و لذت) هم اگر میگه فلان و واسه خودش سینه میزنه، محض اینه که تکنیکهای بستهبندی رو بلد نیست. تو که دیدی، آخرین حرف من این بود که سی سال زندگی رو بارها توی یه کولهپشتی جمع کردهام و باز هم میکنم! پس نترس. حتی نگران جای خودت هم نباش. حتی فکر نکن رقابت هست — گذشته تعیینشده و تمامشده هست. فقط باور کن و هضم.
†
آینده اما مدیون گذشتهست. مثل معجون بابارحیم که مدیون پسته و بادوم و پودر نارگیل هست. خوشمزه هم میتونه باشه. و فوت کوزهگریش اینه که بابارحیم همیشه گردوهای خشک رو تازه نگه میداره. کسی چه میدونه، شاید هرازگاهی بهشون نگاه میکنه و لبخند میزنه. یا براشون/ازشون مینویسه. یا خودش رو میبره به زمانی که گردوها هنوز سوگولی ِ درخت بودند و میشینه باهاشون گل میگه، گل میشنفه.
بابارحیم، بلده.
†
شیشههای خیارشور رو دو سه ماهی بود جمع میکردم. از وقتی سالی بهم گفت که سرکه رو میشه جوشوند و راحت ترشی انداخت — دوباره اون هیجانات هفت سالگی ِ دی.آی.وای. من به پیاز نقلی فکر میکردم. ترشی پیاز کوشولو! یا، فکر کن، اینکه محکم شیشهی سیرترشی رو بکوبی جلو طرف و بگی سن این سیرترشی از سن رابطهی تو بیشتره! هاهاهاها…
اما حالا فکر کنم باید همه شیشهها رو بندازم دور. من هیچوقت نه جرأت کوبیدن روی میز داشتم، نه میل خاصی. ترجیح میدم زنبور مُردهی لای درز پنجره گیر کرده پیدا کنم و خشک کنم. زنبور مُرده خیلی بیشتر حرف برای زدن داره تا سیرترشی. زنبور مُرده اصلاً صبح تا شب دغدغه و استرس این رو نداره که کی روز اعدامش فرا میرسه که محو بشه و تبدیل به یه سری اسید و کالری بشه. زنبور مُرده خیلی هم ایمان داره. به کاری که کرده. به استایلای که نشسته. به آخرین تلاشهاش. به تقدیر.
من اگه هفتهای ۳ تا زنبور مُرده پیدا کنم؛ میشه ۱۵۰۰ تا توی ده سال. بعد باهاشون یه معبد میسازم. معبدی مملو از ایمان. ایمان به گذشتهست که امید به آینده مییاره، نه امید به گذشته. و مجدداً میگم لطفاً دهنت رو بگیر اونور وقتی به من از ایمان به آینده حرف میزنی. من از بوی سیرترشی اصلاً بدم نمییاد؛ اما دهنت اینجور مواقع حتی بوی سیرترشی هم نمیده.
ممنون.
بشینیم بپرسیم توئیتر ۱۴۰ کاراکتره یا ۱۶۰ کاراکتر که ملت حوصلهی وبلاگ نوشتن ندارن؟ خب ندارن که ندارن! به درک که ندارن.
شما اون موقعها رو یادت نیست عزیز جان. من اون روز اولی که اومدم خونهی خودم، این ست لیوان زردها رو برای تو گرفتم.
□
آره، آدم با امید زندهست. خودم گفتم.
اما «واقعبینی» اون تلخیِ قهوههست؛ هر آدمی پیر میشه. و پیری صبر مییاره. آره، مییاره.
… پس اینکه میبینی صبر میکنم، فکر نکن بالاخره بالغ شدهم! صرفاً پیری نرونها و سیناپسهاست که تأخیر دارن. نرونهای که باکره بارها بهشان تجاوز شد و سیناپسهایی که این وسط یائسه شدهاند.
تو دنبال بلوغ من میگردی؟!
□
لش میکنم!
ویکند رو لش میکنم و به هیچکس بدهکار نیستم.
جز تو که قبل و بعد از خواب یه تاچبیس لایت میزنی. که من نرم دوباره قاطی رؤیاهای شبانه. رؤیاهای لاشیانه. رؤیاهای قدم زدن کنار همون رودخونهی قدیمی.
جز تو که یادم میندازی اینجا کجا است به افق شرعی کجا.
جز تو که خندههایت همیشه یادم هست.
جز تو که یک روز خندههایت را بلندتر، از دورتر، و در-نقش-شخص-سوم-تر
خواهم شنید.
من بترسم؟ من از چی بترسم؟
از نفسم؟ از تنگ بودن سوراخهای داخلی بینیام؟ که باید با دست از وسط بینی به سمت زیر پلکهایم بِکِشم تا نفس حسابی برود توش؟
من بترسم؟
از اینکه قاعدتاً دیگر نمیتوانم با لپتاپ بهمعنای آن-تاپ-آف-مای-لپ کار کنم؟
از اینکه کمخوابیها بر من استیلا یافتهاند و مثل جوونی، نمیتوانم تمام روز پشت گوش بندازمشان؟
من بترسم؟
از اینکه کدام قسم از زیستشناسی جانوری در خون و رگ من کم شده که مبتلا به پلکپریدگیهای پیاپی شدهام؟ در پس مژههای پرپشت؟!
از اینکه پوست سرم میپوسد هی. و بهخودم میگویم که هنوز نسبت رشد سلولهای سرم، پوست سرم، جمجمهام، مغزم، بیشتر از مرگ برادران دوشادوششان است؟
از اینکه از اینکه خوابم، خوابتر نشوم؟
من بترسم؟
از اینکه همه چیزهایی که در تمام این نُه سال اتفاق نیافتاده، شاید یک روزی اتفاق بیافتد؟ از اینکه هر بار که فیونا از فرط خنده قلبش را میگیرد و چشمانش از درد خیس میشود؟ از اینکه فیونا در گوشم میگوید که تنها امیدش…
□
ریچارد زمانی ریچارد شد که هنوز اینترنت نبود. که هنوز دیدن یک چاقوی تازه در فارمز مارکت، شعف داشت! که مخاطب اولیهش، درخت و چوبهای کلبه و آتش شومینه بود. نه لایک و کامنت. نه فریاد لونلینس. نه قیاس در دو تَبِ ساید-باید-ساید شده توسط سیستم عامل گرافیکی. نه تعداد فرندها در سه رقم [اعشار؟].
ریچارد،
اصلاً،
میترسید؟ نمیترسید؟ نمیدانیم ما.
اما میدانیم به ادنا داد کلید ننوشتههایش را. و میدانیم فالوئرهایش، بعد از مرگش تازه گرد هم آمدند.
ریچارد میترسید؟
نمیترسید؟
نمیدانیم ما.
رسالت ما این نیست.
رسالت ریچارد هم شاید این نبوده.
قطعاً رسالت ما نیست تحقیق راجع به رسالت ریچارد.
اما باید یاد ما باشد. که گهگاهی توکّل کنیم. به درخت. به چاقو. به آنکه اشکهای فیونا را میبیند. به همه امیدها. به همه امیدهای الئو. به خندههای الئو. به خندههای بنیامین. به تلاشهای مارگارت. به زندگیها.
نه الزاماً باید آنتروپولوژیست باشیم که بفهمیم. اقوام مایا مرتبسازی بلد بودهاند، بیآنکه تحلیل کامپلکسیتی بدانند!
باید دل به دریا داد.
باید پارو زد.
از مونتانا، تا توکیو.
□
ترس؟
رسالت ما تببین مفهوم ترس نیست. رسالت ما هیچ تبیینای نیست اصلاً. رسالت ما حتی ترویج هم نیست. خطابه به تمبان؟!
تمام تلنگر ترس، تحقیر تقلای تمامنشدنی طمع ماست. من حداقل. که یادم نرود امید، را، نگیرم. آرزو شاید؛ ولی امید انگیزه درخت برای تاب آوردن زیر برف و بقا زیر بوران است. که باز بهار برسد و بروید برای بازطلب باران، بهسان بچههای بازیگوش [که] بیآنکه بدانند هیچ از زندگی، تخم امید را در دل مادرانشان باز میکارند.
ترس؟
امید هست بانو.
پس بگذار تمام مزهی ترس، برای بازکمینکردن در کنام آغوش تو باشد.
چنان ببر بازیگوشی، که همیشه مینامیدهایام!