00:47 چهار شنبه، 31 دسامبر 14
نگفتمت زمین فراموشی گرفته؟ فکر کردم میدانی خب… واضح نیست چرا میچرخد پس هنوز؟ دقیقا همان دلیل که آدمهای آلزایمرگرفته حرف میتوانند بزنند — عادت کرده.
نگفتمت عادتکردهام به فراموش کردن؟ نگفتمت به خندههای غریزیِ تو وقتی مدام توی حیاط میدوی و روی چمن با عروسکهایت غلت میزنی تا جورابشلواری کلفت سفیدت با دامن قرمز خالدارت گِلی بشود باز، و اینکه بعدش حتی حال من را هم نمیپرسی، عادت کردهام؟ نگفتمت به یافتن عیبهای جدید بدنم و جا نخوردن از اکتشافات دکترم و به کسی نگفتنشان عادت کردهام؟ نگفتمت به «اولش سخته؛ عادت میکنم» گفتنهای هرشب قبل از خواب عادت کردهام؟
نگفتمت از گردش زمین میترسم؟ از اینکه زمستان شده، دیگر لذت نمیبرم؛ فقط میترسم. نگفتمت از پرزنت کردن خودم، از التماس کردن، دیگر لذت نمیبرم؛ فقط میترسم. نگفتمت از هجمهی بیاختیار افکار و بعد خوابیدن و بیدار شدن بیقاعده، دیگر لذت نمیبرم؛ فقط میترسم.
نگفتمت ترس دارد برای من کمکم عادت میشود؟ بعد انتظار داری وقتی بعد از پانزدهسال در اوج یائسگیات آمدی ملاقاتم و انگشتت به دستم خورد، بلند جیغ نزنم؟ نترسم؟ پرستارها را صدا نکنم؟
حق داری نبینی تمام تارعنکبوتهای روی دستم را! بالاغیرتاً من هم خودم عنکبوت مذکور را نمیبینم؛ اما تارهایش را حس میکنم. و وقتی نرمشهای کششی به اندامم میدهم حواسم بهشان هست.
تو هم حواست باشد.
لطفاً.
سپاس.
□
تجاوزهای ارزشی به من. به احساسات من. بدون کمترین اثری از مایعات لغزنده. که گویی قرارست لذت ببرم. و بُردهام بَردهوار. و مثل همهی کابوسهای بیداری دردش بعد از رفتن گرمایش آغاز شد.
کابوسهای سطحی. کابوسهای در سطح. کابوسهایی مثل پیدا نکردن خودم (علیرغم پیدا شدن گوشی موبایل) تا سی و پنج ثانیه بعد از بیدار شدنم. کابوسهایی مثل تا سالها بیدار نشدنم از آخرین باری که باور نکردم. و امروز پای تلفن دوباره گفتم — فقط نوزده سالم بود.
بدترینش ولی کابوس انتظار برای کابوسترین لحظهی بیداریست. برخورد فیزیکی، شاید؟ (نگفتمت، من حتی از سلفسایکانالیز کردن خودم هم میترسم دیگر. که نکند بیشاز این بخواهم سهنفره روی تخت کویینسایزم بخوابم.)
کابوس روزمرهی من ولی نهفته در عمق برقراری ارتباط با تکتک ارواح اشیاء اطرافم است. سکسیترینش ساعت گرد روی دیوارست؛ تقلبی اصل قدیمی لندنی. بعد تم قهوهای و قرمز سوخته اطرافم، و حتی بوی کوهستانهای قرمز دودگرفته! اینکه من قرمزترین چایساز دنیا را هم دارم؛ و بهترین دوسآکیسهای دنیا را با لیموی تازه و طبیعی (گرچه لامصب وکس دارد روش) میزنم به رگ؛ و روی توپ گندهی هفده اینچی این وسط گاهی غلت میزنم برای خودم. و از پک ورایتی چایها، اونهاییش که رویش نوشته آرامش را اول تموم میکنم. در نهایت اما، این وسط پاشا (خرس سفید یک متر و نیمیای که عاشق گیتار زدن است و دوستدخترش کفشدوزک قرمزی به قطر دو وجب است) گاهی عمیق نگاهم میکند. من از کابوسهای پاشا هم میترسم.
اینجا طبقهی ششم امشب باد میآید شدید. از سر شب. مثل همهی کابوسهای دیگر، آنقدر بهش بیاعتنایی کردم که الآن پسزمینه شده دیگر صدای زوزهی باد لای درز در شیشهایِ تکجداره. به در و دیوار میکوبد که بگوید زمستان آمده. گفتمت در زمستان میلرزم، نه؟
□
نگفتمت که موسیقی پسزمینهام تغییر کرده؟ التماسهای شاهین و عشوههای یان تیرسن به کنار، دمین هم خیلی خوبه باش میتونم کلی کلی بنویسم و بعد بدم سبحان کلی بخونه و نظرهای عام و سطحی و جندرلس بده. بعد در پینوشت هم اضافه کنم که رزیستنس وقتی انفرادی و پر پرسن بشه، اسمش میشه پرسیستنس!
امشب راستی یه آقایی بهاسم گابریل اومده بود ملاقاتم. میگفت از طرف الئو اومده. میگفت الئو دیگه قعر اقیانوس نیست. خوشحال شدم و باش خداحافظی کردم و برگشتم توی حیاط قدم زدم. نمیخواستم پرستارها بو ببرن و دکترم بخواد جلسات یارودرمانی همیشهگیش رو از اول شروع کنه.
اتفاقاً بعد از یک خداحافظی مؤدبانه؛ با خوشحالی بیشتری توی حیاط دویدم. خواستم همه بفهمن دلم برای خشخش برگها تنگ میشه. چون زمستون که بشه همه پنجرهها رو میبندن و من حتی صدای خشخش راه رفتن بقیه رو هم نمیتونم بشنوم.