23:01 دوشنبه، 13 فوریه 17
من حکماً احمق تصوّر شده بودم که هر بار اینقدر پس و پیش میشدهام و باز سر جای اوّل قرارم میدادهاند. اما واقعاً از خودم اگر بپرسند میگویم از روی سادهدلیام بود؛ و خودم بهتر از هر کس دیگری میدانستم که دارم خودم را گول میزنم. و باج سنگین و ممتدّی را میدادهام پیوسته، برای اینکه سادهدلانه به حماقتم ادامه بدهم و به اسم «امید» سادیسمگونه خراشهای عمیقم را دوباره از نو بتراشم هر شب.
رؤیا پردازی میکنم.
میترسم.
احمق میشوم.
و گاهی دلم برای حماقتهای سادهدلانهام، آنوقتها که سادهدلی مُد بود، تنگ میشود.
زخمهایم را فشار میدهم، طوری که کسی نبیند (و هر که پرسید بگویم چیزی نیست، خوب است، خوب میشود) و
به رؤیا پناه میبرم.
در رؤیا من اوایلش خیلی سختم است که با همهی زخمهایم همچنان سادهدلانه چشم ببندم و لبخند بزنم.
در رؤیا من گرگ زخمخوردهای هستم که وقتی توی برف گیر میکند، حتی در خلوت خودش هم زوزه میکشد. چشمهایش را خیلی متین میبندد و همهی حسهای نفرت و استیصال و چنگزدن و فرار را در قالب یک تک نُت ممتد زوزه میکشم.
در رؤیا،
من،
خیلی خیلی تنها که میشوم، چشمهایم را میبندم؛
بلکه رؤیای شیرینی ببینم.
شب خوش.