04:57 یکشنبه، 3 نوامبر 13
شونصد و شیزقودتا لایک، همه روی هم.
به پیر، به پیغمبر، من از شبکههای اجتماعی بیزارم.
مشکل از اینجا شروع میشود که آدمها یا باید سِلِب باشند، یا باید آدم. هر چه این وسط باشد، دیرهضم است. مخصوصاً اگر از جایی آمده باشی که «راه رفتن با دختر [توی دانشگاه]» رویت لیبل باشد؛ آنوقتست که میفهمی این لایکها، این همه لایکها و فِلِرتها یعنی چه. مخصوصاً اگر از سرزمین قضاوتها و برچسبها باشی.
آدمهایی که نمیشناسیم. آدمهایی که میشناسیم ولی PYMK نیستند. آدمهایی که میشناسیم و میدانیم مزهی تمبونی که پاشون هست چهقدر سرشار از تعرق و تهوع است، انزجاربرانگیزند.
لایفاستایلِ برای دیگران زندگی کردن.
داشتم همین چند دقیقه پیش ازقضا لایفاستایلِ «گاهی بهجای دیگران زندگی کن، خصوصاً وقتی حرف میزنی باشان» را ترویج میکردم. پیش پای شما. اما خب، بهوضوح فرق دارد. در این یکی شبها خودتی. ساکت و آرام خودتی. کتاب برای خودت میخوانی. تصمیم میگیری بنویسی. حتی شده بیبازخورد. اجتماعگریزی نیست الزاماً؛ اما نمیخواهم فراموشی بهم تزریق کنند از خودم. و بیافتم در رقابتی که لازم نیست.
من را چه به ترویج و منتور کردن آخر! زندگی گریزگونهام را ترویج کنم؟ مگر در قایق ریچارد چند صندلی برای سفر به توکیو هست؟ مگر کم میترسم از اینکه وقتی زیر ذرهبینام یکهو خورشید از پشت ابر بیرون بیاید و بتابد و سوراخگونه بسوزم؟
بیا نفرتهایمان را بالاتر نیاوریم. بیا قضاوتهایمان را بخوابانیم. بیا ساکت باشیم. بیا ادای آدمهای ساکت را دربیاوریم. بیا آنقدر تخم سکوت بپاشیم که شبها نترسیم تا صبح که نکند وقتی خوابیم کسی بخواندمان و بیش از این منفور شویم.
گم میشوم. گم میشوم در جستجوی شببخیرهایمان. گمتر از هر ساکتای.
…
.