با دستهایم…
نوازش،
سازش،
ساختن،
خلقکردن،
زیبایی بخشیدن،
لمس کردن،
لذت بردن،
…
دستهایم یادت میماند؟
(اگر روزی هر دو کور شدیم…)
□
با دستهایم میخوابانمت؛
با دستهایم بیدارت میکنم؛
با دستهایم تو را،
باز
آرامترین
میکنم…
(وقتی باشی…)
□
دستهایم گاهی
جای خندههایشان
رویت میماند
و تو باز میخندی؛ وقتی میبینی، وقتی یادت میافتد…
†
دستهایم گاهی
ظرافتهایت را
– که فقط تو میدانی و من؛ و من بیشتر –
بیشتر نوازش میکند تا
اصیلتر و باارزشترین، بمانی
شبهایی که همهچیز تیرهست…
†
دستهایم گاهی
ریتم که میگیرند
و میرقصند
تمام دورت را طی میکنند.
نترس،
نترس،
نترس،
من هم،
– مثل تمام فرشتگانِ نامیرای اطرافت –
عاشق خلقکردنت هستم، عزیزم…
یک سال و پنج ماهای میشود که در همان شک بین رکعت دو یا شانزده، بهقول دکتر میم، شنا میکنم.
و هنوز نمیدانم که لیتا باید از من بهدنیا بیاید یا من از لیتا…
□
این شبها هم، مثل تو، مثل خودِ خودِ خودت، روزی خاطره میشود؛
و من میمانم و دخترکی که گاهی درونم با ذوق بالا پایین میپرد،
و من سعی میکنم حداقل بهاندازهی خودش مهربان باش
و بدون کوچکترین منّتی یادش بیاندازم که چه شبهایی را تا صبح بهذوق دیدنش بیدار ماندم این سالها، لیتا…
□
موهای بلند و ابریشمیات،
روزی، (به همینزودی)
لیتا…
خیلی زخمها را،
با جایشان خاطره میسازیم و بهشان کرم ترمیمکننده یا کانسیلر نمیزنیم…
انتظار نداریم دنیا، یا کارما، روزی جبران کند. ادعای خسارتی هم نداریم. صرفاً وقتی خیلی خیلی پیر شدیم، میتوانیم اینها را نگاه کنیم،
بخندیم،
و زل بزنیم ساعتها در چشمان هم؛
که چرا دنیا زودتر نگذاشت، ما
شبی مثل امشب را،
از زمستان بدزدیم و تا صبح
خود واقعیِ زخمی و مهیّج و بیدغدغهی خودمان باشیم…
□
شمارهی ۱۴ بیداری؟
□
خوبیِ ترس بین موندن و رفتن و برگشتن
وقتی هر سه ترسناکن،
اینه که میتونی به یه میزان نرمالایزشده از ترس عادت کنی
و صرفاً لبخند بیشتری بزنی، به «نسبت».
چیزی شبیه اخبارهای وطنی،
که تهش همینکه زندهایم، جای شادی داره.
و این آبدیدهگی، درسته که غم عمیق و نهان هم میاره، اما به پوستکلفتیش میارزه.
اما اگه ۷۰ درصد مشکلات معیشتی، تقصیر فرهنگ نامهربون و خودخواه و بدِ نهادینده شده در ریشهی آفاق جامعه باشه چی؟
اگه امید، سرابی برای کدر کردن آینه باشه چی؟
اگه شبهایی که من باز زیرپل خوابم میبره، حق واقعی و منصفانهی من از این دنیا باشه چی؟ جواب همهی آرزوهای نیویورک رو به کودن درونم و خانوادهش چی بدم؟
(همین میشه که گاهی تصمیم میگیرم شمارهام رو پارهکنم و خودم رو برای حداقل ده دوازده سال، بهخواب بزنم.)
میدانم
میدانم
میدانم
تو هم برایت سخت است
که باور کنی
من فراموش کردهام
حتی
نامم را.
□
ریرا،
بین خواب در بیداری و بیداری در خواب،
من
دلم تنگ شده کسی باز مرا صدا بزند.
و از صدایش نترسم، صرفاً برگردم
و با هم بهدنیا بخندیم.
□
من،
با خودم به صلح دارم میرسم اما،
باز همیشه حداقل یکیمان از من میترسد و من
آنقدر ساکت میشوم و پیاده راه میروم تا خسته بشوم و کنار جاده باز خوابم ببرد…
□
ریرا،
نترسیدن سخت نیست. باید بپذیریم. باید همهی طلسمها را بشکنیم. باید بپذیریم هم میشود پوستکلفت بود، هم شبها کرم دور چشم و کرم شب به پوست زد — تناقضی ندارد؛ دوگانه نیست؛ سخت نیست فهمیدنش، باور کن.
ریرا،
شبهایم را برایم قبل از خواب بهخیر کن.
ریرا،
گاهی همین شبها تنها اوج سکوتم است.
ریرا،
تا صبح چیزی نمانده.
چه ساعتها را عقب بکشند، چه نه، صبح میشود و من
باز
– اینبار خیلی صبورتر و باانگیزهتر –
لبخند میزنم.
ریرا،
صبحهایی را بهخیر خواهم کرد که
سالهاست منتظرشان بودهایم!
فقط نترس و این شبها را
یا بهخیر بکن، یا بهخیر فرض کن.
ممنون.
شبت سرشار و آرام…
بزرگشدنش را
جشن
میگیرم،
هر شب.
ریرا،
ریرا،
ریرا،
باز عجله کردی و هول کردی و بدو بدو به ایستگاه که رسیدی قطار اشتباهی سوار شدی… بهجای خط «تی» به مقصد تیخوانا خط «دی» به مقصد دریملند را پریدی بالا.
باز اشتباهی،
اشتباهی سر از خوابهای من درآوردی…
ریرا،
ریرا،
ریرا،
اشتباهاتت باز، اشتباهاتت ریرا…
در خوابهایم هنوز،
سخت است از تو
و اشتباهاتت
متنفر باشم.
شاید ده سال یا صد سال یا هزار سال دیگر،
ریرا،
اشتباهی باز با تمام آرامش وجودت و فارغ از تمام دغدغههایت
جلویم ایستادی، به من نگاه کردی و لبخند زدی تا من
همهی موهای خاکستریام باز جوگندمی شد و توانستم با ذوق بخندم و
از بیداری، باز، بیشتر از خواب لذت ببرم
پیشت…
نگفتمت،
نگفتمت،
نگفتمت که با این همه شادیهای ریز که هر بار در من فرو میریزند، چهقدر بیشتر پر از ماسه و شن میشوم…
نگفتمت،
نگفتمت،
نگفتمت که من از تاریکی روز و روشنی شب نمیترسم، وقتی سکوت پناهگاهم است…
نگفتمت،
نگفتمت،
نگفتمت که تلخی در دهانم لانه میکند و تخم میگذارد تمام شبهایی که آواره تا صبح باز زیر پل میخوابم، و به همهی پفیوزهایی که به تو و مغزت تجاوز کردند و تو حتی نفهمیدی فکر میکنم…
نگفتمت،
نگفتمت،
نگفتمت تا تو شبها آرامتر بخوابی،
و بخیرتر…
ببخشید،
ببخشید،
طلوع از کِی ترسناک شد؟
من حالم بهتره.
ممنون که میپرسی…
خلاصهی همهی این دو سال میشود اینکه
من شاید حالا حالا ها بیدار نشوم، اما
دوست دارم وقتی بیدار میشوم،
صدای چیزهایی که دوست دارم را بشنوم؛
و به بیدار بودن خودم افتخار کنم…
همین.