۱۴:۰۹ جمعه، ۱۳ ژوئن ۲۰۰۸
۲۸اُمین باری بود که بالای میزش میرفتم تا سفارش بگیرم
درست لحظهای که انتظار داشتم بگوید «دوستت دارم»،
گفت «مثل همیشه»
و در حالیکه قلم و دفترش را از کیف زنانهاش بیرون میآورد، لبخند همیشهگیاش را زد.
بیاختیار،
– علیرغم همهی تمرینات این ۳ روز آخر –
– علیرغم همهی تلاشی که میکردم تا جذب لبخندش نشوم –
– علیرغم اینکه سعی میکردم برای یکبار هم که شده رفتارم غیرطبیعی باشد –
گفتم: «فرانسه با کیک؟»
[برای ۲۸اُمین بار]
خندید؛
تا وقتی از پلهها پایین میروم، برای ۲۸اُمین بار حس کنم توی دفترش مینویسد دوستم دارد.
عصر همانروز استعفا دادم و بهمعدن برگشتم.