۱۱:۵۸ دوشنبه، ۹ ژوئن ۲۰۰۸
خاطرههایت
مثل یک سگ آرام و چابک و قویهیکل
با قلّادهای آویزان – انگار که هرگز بسته نشده باشند –
شبها، توی جنگل – همان جنگل همیشگیمان –
دنبالم میکنند.
میدوم
[همان راهی که بارها جیغ میزدیم و میدویدیم و آخرش میافتادیم روی چمنها]
فرار میکنم؛
سریعتر میدود و پارس میکند.
میایستم، زیر درختی که بارها زیر سایهاش – در آغوشش – میآرمیدی؛
بو میکشد و دندانهایش را …
فرارتر میکنم
جلو دریاچه است [همانیکه میخندیدیم همهاش
و عکسمان توی آبش میافتاد
و آبدزدکها رویش میدویدند]
سگ نزدیکتر میشود
چشمهایش
[چشمهایت]
.
پیر شدهام، برای شنای قورباغه
کرخت شدهام، برای شنای پروانه
سگی… [این را قبلترها آموخته بودم، اولین شبی که بیدار شدم ونبودی]
میرسی، اما؛
غرق میشوم.