۱۷:۲۹ یکشنبه، ۲۸ فوریه ۲۰۲۱
تو میخوابی و من
در مصافِ «اینک، خطِّ پایان»
آواره[تر از دیشبها]
بهدنبال پاییز میدوم.
تو میخوابی و من،
باز ریچارد را تصادفاً
در پاییزهای میرداماد و برفهای خیس کفشهای نهچندان-شیک مشکی با چرم مصنوعی،
مییابم.
تو میخوابی و من،
رؤیاهایم را آرام آرام در صندوقچه میگذارم
تا فردا شب که باز
تو بخوابی و من،
دنبال رؤیاهایم بدوم
تا زندهگی را – بهقدر کردنیاش –
بکنم.
تو میخوابی و من،
تمام تلاشم را میکنم بین بیداری در زندهگی و زندهگی در بیداری،
حداقل به یکیش
نائل شوم.
تو میخوابی و من،
چشمهایم را رویهم میگذارم
تا شاید باز
برف ببارد و من بوی سرمای تازهی برفهای موازی
– موازی با تمام هیاهوی این شهر –
را
بیدارانهتر
زندهگیتر
کنم.