۱۱:۵۴ چهار شنبه، ۱۰ فوریه ۲۰۲۱
کلّ حرفهای تو،
چونآن برفهای تو،
صرفِ پُرکردن ظرفهای احساس من
میشوند تا لبریز بشوم
و با لبخند نگاهت کنم و بگویم
«حالا شبت بهخیر، عزیزم…»
موجهای تو
در اوجهای تو،
جنگای با «صلحِ درونِ من» ندارند؛
اما وقتی فوجفوج وزیدن میگیرند،
«آرامشِ درونِ من» را
باز به باد میدهند.
داد میزنند؛
از یاد میبرند.
نهایت امر، من میمانم و کلّ سکونهای من،
با بوی کرخت و نمناک استخونهای من،
در انتهای همهی جونهای من…
که باز قبل از خواب
ریز ریز نگاهت کنم تا لبریز بشوم
و با لبخند بگویم
«حالا شبت بهخیر، عزیزم…»