۰۵:۵۸ دوشنبه، ۱۸ می ۲۰۲۰
از عشق،
تا تمام برفهایی که بهجای سرم، روی سقف خانه میریزند؛
تا تمام تلاشهایی که دیگر حتی حوصلهشان را هم ندارم که صرف قانعکردن اطرافیانم بکنم؛
تا همهی تأییدهای کوری که با لبخندهای مصنوعی، هر روز تفت میدهم…
من،
خیلی سالها پیش کنار اتوبان گم شدم.
این تو بودی که جنازهی من را پیش پدر ژپتو بردی، تا همهی دوستان، آشنایان، بستگان و اقوام دلیلی برای شاد ماندن و موفقتر شدن داشته باشند.
وگرنه من،
اگر جنازهام همان کنار اتوبان میماند،
تا این سالها حداقل استخوانهایم با چند سگ ولگرد حسابی خو گرفته بود،
که انگیزهای برای افزایش جمعیّت این کُرهی خاکی داشته باشم.
بیا بخوابیم،
و در خواب همدیگر را فقط با اسم کوچک صدا کنیم
و به عمقِ ترسهایمان از عمقِ رازهای تاریکمان
زل بزنیم و سکوت کنیم و محو شویم.
شبهاییت که روزتر از روزهای مناند، بخیر.