۰۵:۵۳ یکشنبه، ۱۰ می ۲۰۲۰
و با نخوابیدن تا خود صبح،
با هم،
به تمام ریش زندگی و عادتهای مکندهاش
خندیدن…
من یادم هست
که هنوز سلولهای خاکگرفتهای در کنجهای تاریک مغزم
مورمور میشوند وقتی یادی میکنم از
همهی شبهایی که تا صبح کنار هُرم
خندیدم و خواندم و، رقصیدم و غرق شدم؛
و تو…
…
تو آنقدر صبحها رو به جلو بوده و هستی که
یادت میرود وقتی، همین شبِ پیشین، داشت شبت بهخیر میشد و پلکهایت سنگین،
بین من و لبخندهایم برایت،
چند صد زمستان
صدای زوزهی گنگ گرگهای گِلِهدار گَلّه، و بوی برفهای بهظاهر بیریا
گم شده بودند…
نقطه.
من اما،
گاهی،
به زندهتر ماندن، بیشتر از به خودِ زندگی
دل میبندم.
من،
زندهام باید
بیشتر از مُردهام بیارزد.
شب خوش. آمین. لبخندت.