۰۳:۱۳ جمعه، ۲۳ آگوست ۲۰۱۹
باز در خوابم باران میبارد،
تا وقتی بیدار شدم، جبراً باز کلاه روانشناسیام را سرم بگذارم.
والد درونم، ترسیده این روزها؛ و کودک درونم بدجور دلش برای همان توپهای قدیمی و دولایه تنگ شده. این وسط من، بهمثابه قاضی دونپایه بین خودآگاه و ناخودآگاه، باید هر دو را راضی نگهدارم که مبادا…
که مبادا…
امشب مجبورم با چتر بخوابم.
میدانم باز تو آرام آرام خواهی بارید و قطرههایت به نوشتههای من هم سرایت خواهند کرد. این وسط من میمانم و کفشهای خیسم و همان اجارهی عقبافتادهی آپارتمان قدیمی که از شیر حمامش، گذشته میآید بیرون.
امشب مجبورم چتر و بالش و عینک قدیمیام را در دستهایم نگه دارم و بخوابم. شاید باز از همان مباداها اتفاق بیافتد خب. تو نمیدانی ولی من بهخودم قول دادهام اینبار نباید شرافتم را در شریف لعنتی عزیز باز در شرف بربادرفتن باشد… این بار نباید باز هفت سال آزگار ملغمهای از ترس و نفرت و وابستگی و انگ و عشق و همهی اینها را بهدوش بکشم باز. این نباید حتی لحظهایام غفلت کنم در همان «مباداهای قدیمی عزیز»…
تو میخوابی و من،
سالهاست به پشت پلکهایت شببخیر میگویم و سالها در تاریکی پشت ابرها محو میشوم.
تو میخوابی و من،
گاهی خودم را هم غافلگیر میکنم و ایمپاسترتر از خودم، فقط میدوم…
میدوم،
میدوم.
□
تو میخوابی و من،
در فصل پنجم باز زندگی خفاشگونهام را دنبال میکنم. دلتنگیهایم برای سرمای خیس زمستانهای تهران را باز روی طاقچه میگذارم. اینجا فقط من و تو هستیم؛ من و تویی که گاهی حتی و مخصوصاً از طاقچهی من هم مشمئز میشوی…
تو میخوابی و من،
باز در سکوت دور خودم پیله میتنم. میدانم باز صبح همهی پیلهم فرو خواهد ریخت. میدانم صبح باز لای همهی شلوغیها و سکسککردنهای مکرّر و حجم همهی چیزهایی که دیگر برای دادن ندارم، پیله زیر دست و پا گم میشود. اما با این حال، با علم به همین فانی بودن پیله، باز من دست از توجه به تکتک ظرافتهایش در حین طراحی و پیادهسازی بر نمیدارم. من، حتی اگر حسّ خودتخریبیام بالا بزند هم، باز برایم مهمست یک اثر هنری ساخته شده با عشق و دقت را تخریب کنم تا کامل ارضا بشوم. من، حتی همان چند ساعت عمر پیله هم برایم عاشقانه مقدس است.
تو میخوابی و من،
باز نیمهتمام، نیمهخوابآلود، نیمهمهگرفته، نیمهامیدوار میخزم. ریچارد در سپتامبر ۱۹۸۴ رو به همین اقیانوسِ بهاصطلاح آرام مگر نبود؟… یادت هست؟
تو میخوابی و من،
تمام تلاشم را میکنم یاد خودم بیاندازم قبل از خواب، که چه صخرههایی را پیمودهام تا امشب در عمق نارنجیِ آتش و لطافت گرمای هُرم آرام آرام غرق بشوم تا خوابم ببرد.
تو میخوابی و من،
خودم را شببخیر میکنم، میخندم، و تا عمق سه متر و نیمی در خواب فرو میروم…