02:07 جمعه، 5 اکتبر 18
میبینی، گاهی ننوشتنم از نوشتنم مضرتر است.
جمع میشود یک عالمه توی سرم و هی مثل کرمهای تهِ کنسرو، سرم را که افقی میگذارم، شروع میکنند تا صبح با نرونهای مغزم اُرجی راه میاندازند. یا گاهی از کنار سوراخ گوشم تا صبح روی بالش میریزند و تمام تشک و بعد کنار تخت پر از واژه میشود. واژههای خیس و کمی لزج. آنقدر لزج که وقتی بدون دمپایی نصفهشب پایت را زمین بگذاری چندشات میشود. و من اگر بیدار بشوم، از فرط رسوایی در حد شبادراریِ واژگانی، مجبورم به اتاق بغلی یا هال پناه ببرم تا صبح.
همین میشود که صبحها یا باید نیمساعت صرف بشور و بساب بکنم، یا با اتوبوس ساعت ۹:۱۰ صبح خط ۵۷ بروم ولی جواب همهی قضاوتهای ظاهریِ مردمِ شجاعِ اطرافم را تا شب بدهم.
راستش،
شاید اصلاً استعدادها گاهی دروغِ عامهپسندای بیش نیستند…
شاید اصلاً ماموریت من در این دنیا نوشتن نیست؛ شاید صرفاً یکی پانزده سال پیش خندیده به من، و من آن پنج درصد آوتیزِمام عود کرده و پوزخند را از لبخند تمیز ندادهام.
بقیهاش هم که سرازیری. اسنوبال اِفِکت. یا بهقول خودم سیستمهای بستهی خودتاییدگر…
یادت هست آخرین باری که من را در سرازیری مشغول دویدن دنبال گولهبرف دیدی و سرت را در راستا و بهاندازهی شیب سرازیری کج کردی تا من نفهمم دارم گولِ خودم و گولهبرفیام را میخورم؟… الآن میفهمم معنیِ خندههایت را. خندههایی که کاملاً مشابه پرامیسهای اِیسینکرونوسِ جاواسکریپت ادایِ یک سیستم مالتیتِرِد در بُعد زمان را درمیآوردند، درحالیکه عملاً مالتیتِرِد در بُعدِ چهرهای که عرصه میکردی، بودهاند. تمام این سالها.
آخرش بین تمام ایمپاسترهای من و گلچینِ تمام خندههای هفتلایهی تو یکیشان به مرحلهس بعدی راه پیدا میکند. مرحلهی بعدی یا من وسط باهاماس با یک ماشینتایپ و یک کیفِ رو دوشیِ پر از کاغذ سفید آ-۴ دارم کاپوچینوی دیکَف میخورم؛ یا تو توی منهتن باز دنبال تایید تئوری کورلِِیشِن مستقیم بین قیمت و کیفیت داری موهیتو با تیمیسو سفارش میدهی.
□
من منفی نیستم،
صرفاً گاهی شجاعت و گستاخیِ امثالِ فروید را به نایسبودنِ زائیده از کُرپُرِتکالچرِ کپتالیسممالانه ترجیح میدهم.
گاهی از بس قورت میدهم، گلویم بافراُوِرفلو میکند و مجبور میشوم بین خفگی لحظهای، یا نانجیب دیده شدن، یکی را انتخاب کنم.
من منفی نیستم،
و از قضا برای ماسکهایی که ساعت ۷:۳۵ عصر میزنم هم کلّی هر شب زیرپوستی هزینه میکنم. جای چسبش لای ریشهایم هر شب میماند قبل از خواب. و با برس حسابی باید بسابم تا برود.
همین است که شبهایی که سعی میکنی ماسکم را ورداری و بگذاری راحت پفیوزها را پفیوز، و قرمساقها را قرمساق صدا بزنم، تهش هوا سرد میشود…
سرد میشود و بادِ شدیدی که توی تختِ کویینسایز بین من و تو میوزد باعث میشود هیچکدام از پرندههای دستساز و کاغذیمان که به هم پرتاب میکنیم به مقصد نرسند. صرفاً یک آتشبس دیگر تا صبحها که اسپلینتِ مچ پای چپم را بعد از بیدار شدن در بیاورم و کنارِ تخت بگذارم و بهجایش ماسک و زرهِ شجاعتِ روز پنجشنبه را باز تن کنم.
□
اگر گذاشته بودم سالی این بار هم فال قهوهام را بگیرد، یقیناً باز مملو از انّ مع العسر یسرا بود که میتوانستم بهعنوان روکش ضد گرد و خاک رطوبت روی شخصیتِ منفیانگاشتیدهشدهام بکشم، در طول ساعات اداری. بعد وقتی وجدانم ساعت ۶ اجازهی خروج میدهد سرم را بالا نگهدارم و دنبال بهانههای مثبت برای خر کردنهای مصلحتآمیزِ خودم و بالادستیهای عزیز در سلفریویوهای هفتگی بگردم.
این وسط اما،
خداوکیلی،
همین کوپنیشدنِ شجاعتِ بیانِ حقایق باعث شده که ریزشادیهایِ روزمره را بیشتر با انگشتهایم محکم بگیرم و به پوستم بمالم. همین سفرهای کوتاهمدتی که هر روز صبح حوالی ساعت ۹:۵۵ دقیقه به والاستریت میکنم، ببین با وجودِ خرجِ مخاطرهانگیزش چهطور گاهی اینوستمنتِ آدرنالینِ لانگترم را به دیویدنتِ دوپامین در روزهای کاری بدل میکند…
همین تکجسارتهای کوچکی که این روزها گاهی میکنم، و عادتهایم را بعد از ماهها و ماهیانهها پاره میکنم، ببین چهقدر خودآفرینیِ یُسراً دارد… یا همین فِید کردنِ روزمرهی موهای سفیدِ دوطرفِ سرم با ماشینِ کلیپرِ ۶ و ۳ و ۱.۵ میلیمتری روزانه… یا همین پیشبرد مستمر طرحهای سازشکارانهای که هر روز با پلنتارفاشیایتیس کفِ پایِ راستم برگزار میکنم…
من هرچهقدر هم سمّی بهنظر برسم، باز شبهایی که وجدانم از ناحیه خارجی کبود شده، واژههای بین سلولهایش را نخدندان میکشم و مرتب و تمیز که شد، آرام میخوابانمش و در گوشش میگویم که ریچارد و زیگموند و ایلان هم کم انگ نخوردند بدون اینکه گناهای مرتکب شده باشند. و گاهی آنقدر صادق بودهاند با خودشان که نفسِ بیانکردن و مسئولیتپذیریشان را به سکوتِ پروفشنالمآبانه ترجیح دادهاند و پای چوبش هم ایستادهاند! همین.
پارتیزان بودن، جنگ نمیخواهد. پارتیزان بودن، امید صلح و ازخودگذشتگیِ عمیق میخواهد. و بس.
□
تو میخوابی و من،
مناسکِ روضههای شبانهام برای لیلیِ پشتِ پنجره و ماهیهای آرام و بیدغدغهی کفِ دریاچه را به خوبی و خوشی بهپایان میرسانم.
بعد به پازلِ یکنفرهای که یک شب در میان باید تن بدهم بهش، و تهش بین بازندهشدن باعزّت و فرار از بیگاری، یا تمارضِ رضایت از بُردِ جعلی، یکی را انتخاب کنم، با چشمهای بسته زل میزنم. کامیونیکِیت کردن در مسیرهای از پیشتعریفشده و یکطرفه، عزیزم، متاسفانه بهشدت عبث است. و صرفاً پوشاندنِ زخم با کِرِم پودر غیراستریلِ همیشگی است و بس — برای یکی دو تا سلفیِ موفقیتِ لحظهای جواب میدهد فقط.
تو میخوابی و من،
چهارمین زندگیِ روزانهام را در شیفت اُورتایمِ شبانه ساعتی هشت الی ده دلار سپری میکنم. شیفتِ قبرستان همیشه صفای خاص خودش را دارد. شلوغی و وجاهتِ وقاهتِ فجاعتهای یاغیهای مترقی مدام مثل جبابهای دیگ مذاب بالا نمیپرد. این وسط حداکثر صدای تک رانندههای اوبرِ دو تا خیابانِ اصلی آنورتر میآید و رادیوی شبانهای که کمی موسیقی کلاسیک را به تبلیغاتِ ماشینهای صفرکیلومترِ ازدمقسط ترجیح میدهند، شکر خدا. استرسِ کاریاش هم بهطرز عجیبی پایین است شیفتِ قبرستان، طوری که فانکشِنِ درآمد بر فشارِ روحیِ کار را بهطرز اغواگرانهای در صدر جدولِ آپتیمیزِیشِن قرار میدهد.
تو میخوابی و من،
ولی،
اما،
علیرغمِ،
برایِ،
باز
تهِ تمام درختهای تصمیمگیریِ مملو از شکوه و گله و گلایه، همچنان و هنوز، دوستت دارم.
و گاهی فکر میکنم، حقیقیبودنم، با مهرهای توی آبانی است که من را به زمستانِ خوبم، زمستانِ خوبمان، نزدیکتر میکند.
تو میخوابی و من،
تمام شب کنارت برف میبارم تا آرام آرام زیرِ همهی نرمیها و بیریاهایی گه قلباً دوست داری، برایم مدفون بشی؛
تا صبح که با گودمورنینگ سانشاینِ پانداهای ملوس،
باز بهدنیا بیایی، بخندی، و
گلهی گولهبرفهای بهمنیام را در حین اسنوبال افکتشان، ذوب کنی
باط
با خندهها
یت.