۱۵:۲۲ چهار شنبه، ۸ نوامبر ۲۰۱۷
مغز معیوب من
آخرش
آنقدر واپس میزند که
یک روز صبح، دیگر هیچ فرمانی ندارد که به پلکهایم بدهد.
من،
میترسم جیغ بزنم و شورش کنم
علیه خودم و همهی چیزهایی که بدون میل و رضایت قلبی، هر روز صبح من را از تخت پایین/بیرون میکشند.
میترسم تو بترسی،
و باز در خودت جمع بشوی و اینترفیسِ جوجهتیغیات را به من عرضه کنی.
میترسم باز قضاوت شوم که
بیشتر از آنکه لیاقتش را داشته باشم نارسیستم و مغرور!
میترسم باز،
توی صورتم منفجر بشود وقتی بفهمم فلانی منظورش چه بوده که پشتِ سرِ من…
تا بخوابم باز.
و افتخار کنم که سالی حداکثر سه چهار شب مشکل خوابنبردن دارم،
که آنهم با آنلاینویندوشاپینگ تا ۴ صبح حل میشود…
□
…
و برایت تا ساعتها از انتخابهای خودتاییدگر ضمیرناخودآگاه/اید در شکلگیری و سپس توجیه ممتد و مفرط هویّت گمشده در راستای مبارزهی دفاعیِ مسمتر با سندرم ایماپسترِ نشات گرفته از تقابلات سوپرایگوی راستکردار با نُرمهای عددی و رتبهبندیشدهی طبقات اجتماعی روضه میخوانم؛ و تهش به سفیدی برفِ ناشی از مرگِ ناشی از جاودانهشدن در محوری موازی با زمان، آرامش میجویم.
مغز معیوبِ من گاهی تا خشتک با ناخودآگاهم گلاویز میشوند بر سرِ کشیدنِ من به گذشته در برابرِ آینده. آخرش ولی من، عمود بر نقطهای به نامِ حال، راهِ آلفامنشانهای را از ساعت ۴ تا ۷ صبح پیش میگیرم و همچنان که زیرِ پتو سردم است، بویِ برفِ هنوز نیامدهی خیابانهای غریبِ شیکاگو را حس میکنم.
خوبیاش ولی اینست که تو هستی؛
که علیرغم تمام حسادتهای غریزی و هورمونیات میفهمی که اینکه من، چونآن ماهیِ بیاختیار و سرمازدهای، هنوز گاهی در قلابهای سمبولیکِ تقدیر (در تمام شکافهای روزمره، بعضاً تا ۵ بار در روز) گیر میافتم و چاکِ لبم/قلبم ناخواسته پاره میشود که نتوانستم پناهندگیِ دائمِ تیخوانا را بگیرم، ریشهاش تنها به این برمیگردد که در تمام ۱۷ سال آغازین عمرم تمرینِ نرسیدن نکرده بودم.
تو،
میفهمی و
مثل من منزجر میشوی وقتی میبینی امثال ویدا و تانیا سالیانِ درازی خیلی شیک و مجلسی پاهایشان را در آب بارانِ جمعشده در چالههای عقدهها و گودالهای روحیِ کودکی و بلوغِ من میشستند و میرُفتند و گِل و چرکش باقی میماند که بشود کودِ کاکتوسهای فلسفهبافتر از خودم در صحرای سلسله مطالعاتِ سلفسایکآنالیزبخشام.
تو،
و خندههایت،
و اینکه وسط ارتباط دادنِ پیشبینیِ آیندهی رفتارِ باسایِ خانم میم به کانفبیولیشنهای پُرکنندهی حفرههای متخلخلِ درصندلیعقبنشستنهای نافرجام و هضمنشدهاش، یکهو انگشتانت را بالا میآوری و ناخنهایت را نشانم میدهی و راجع به میزان قرمز بودنشان ازم میپرسی،
دلم را برایت تا ابد تنگ میکند.
تو،
شاید آخرین کسی باشی که بدانی
– و مهمتر از آن، مشکلی نداشته باشی و شلنههایم را گرم کنی –
که رسالت من،
شاید،
لالایی گفتن برای ماهیهایی است که سالها زیر دریاچه منتظر شنیدن پیانوای ابدی، زیرِ چشمانشان گود افتاده…
وگرنه این سگدوبازیکردنهای سهشیفت در روزِ من که همهشان بهانهست.
من،
شبی از شبهای زمستان،
در مسیری که آخرش به کاملاً بیحس شدنِ ناشی از سرمایِ ناشی از نوشتنهای ممتدِ و بیوقفه-سفیدِ تراوشاتِ ملس و لزجِ مغزِ معیوبم ختم میشود،
تو را
و خودم را…