۲۰:۳۵ سه شنبه، ۱۱ جولای ۲۰۱۷
و بَعد در عمق
و بَعد در نگاه
و بَعد در همهی چیزهایی که بوی انتظار میدهند
من را با چشمانِ کاملاً باز و موهای پریشان و مغزی که تکلّم را فراموش کرده،
لای زبالههای یکی از همین کلانشهرهای کپیتالیستی که «انسان» را میبلعند و «مصرفکننده» پس میاندازند،
خواهند یافت.
□
من باز-یافت نمیشوم دیگر.
اینبار دیگر مقرون به صرفه نیست.
اینبار دیگر درصد مولکولهای سالم و مقوّیام بهجایی رسیده که باید دونِیت بشوم، محض تکسدیداکتیبل بودن فقط.
تهران پاییز دارد ولی.
جنگ جهانی سوم در من روزی با آتشبس طرفین به پایان میرسد. کسی اقرار نمیکند چهقدر – عین همهی بقیهی جنگها – بیهوده بوده و آخرش فقط یه منحنی کوسینوسی طی شده تا باز به صفر برگردد؛ کسی هم نایی برایش نمانده که یخهی بقیه را بگیرد و بپرسد چرا. نقطه. مهم اینست که باز به آرامش برمیگردیم — حالا با چندصدهزار سلولِ مغزیِ فرسوده یا بعضاً مُرده، یِ بیشتر، که بهدَرَک.
من در تهران به آدمها بدون ترس از لهجهام، خودم، ناباورانه دیده شدن، و ترس از باز یافتنِ ناخنهای شکستهام، سلام میکنم.
میخندم.
و ترمیم میشوم.
□
بیدار که میشوم بعدتر،
در شهرِ من برف آمده.
کفشهایمان باز خیس میشود.
و من خیلی آرامتر
خیلی خیلی آرامتر
در جایی که مدفون شدنم هم آرام باشد،
خودم را دفن میکنم
و صفحهی آخر را میبندم.
پشت جلدم هم مهم نیست چهقدر بازاریابانه از خلاصهی رزومهام بنویسند — مهم تو بودی، که
باور نکردی
اَم.