۰۲:۵۴ پنجشنبه، ۸ ژوئن ۲۰۱۷
و زانوهایم بدجوری خراش برمیدارند
وقتی میفهمم
ارواحای که من به بودنشان عادت کردهام
خیلی وقتاست از این خانه رفتهاند.
چشمهایم را میبندم
و با چشمهای بسته کمی قدم میزنم؛
حداقل اینطور ذهن سیّال و خیالباف و سادهلوحم راحتتر گول میخورد.
تصمیم میگیرم از این بعد به کسی اجازه ندهم با باورهایم بازی کند،
جز خودم
که آنهم بین فنرهای ناباورهای گذشته آنقدر کشیده میشود تا خاصیت ارتجاعی خودش را از دست میدهد.
نقطه.
□
فردا صبح دوباره میدوم.
و امیدوارم یادم نیاید چرا، دقیقاً چرا، تمام روز را خمیازه خواهم کشید…
انسان تنها موجودی است که از خراشیدن زخمهایش و دیدن قطرههای خونِ تازه میتواند همزمان رنج و لذّت ببرد.
□
شاید اصلاً بهخاطر همین چیزهاست که صفحههای دوم رزومهام چندان هم بوی خوشآیندِ خودم را نمیدهد.
من سالهاست ترک کردهام، همهی آنچه من را میمکید. شرعاً هم پوستم خشکتر شده برای خیلی از خودتخریبیهایی که منجلابوار بهداخلش کشیده میشدم.
و حکماً بیست سال دیگر طول خواهد کشید تا رتروسپکتیووار مرور کنیم و من انگشت بگذارم و بگویم «همین جا [علامت تعجب]» و بعد بدون آنکه برگردم از اتاق خارج بشوم.
شاید هم نه… اصلاً لزومی نباشد.
من،
گاهی بیشرمانه،
امیدوارم بین گذشته و آینده نه تنها هیچ پُلای، بلکه هیچ آینهای هم نباشد.
و من فقط آرام آرام دارم مثل پر عقابی که به چیزی جز طعمهاش فکر نمیکرده
سقوط میکنم، و نظارهگرانه آرام آرام…
اگر سالها هم طول بکشد، من هر شب شببخیر خواهم گفت — به خودم، به تو، و به تمام زخمهایی که لیاقتشان خیلی بیشتر از احیا شدن است.