۱۵:۵۳ چهار شنبه، ۲۲ مارس ۲۰۱۷
وارد که میشوم،
پشت دریاچه،
تمام واژههای قدیمی ناگهان پر میکشند. بیدلیل. و شاید با دلایل بیحساب. چه فرقی دارد؟ دفعهی اولی نیست که بیحساب از من پر میکشند. و من خودم هم…
بیدار نمیشوم اما.
میسوزد گاهی؛ دلم، خودم، مغزم…
□
الآن باید ساعت حدود ۶:۱۵ صبح باشد
در دنیایی که من در خوابش این نوشتهها را مینویسم
و خدا میداند تا هشت و نه صبح چهقدر مانده
اگر آخر هفته نباشد تازه!
□
پشت دریاچه،
من نه متهم میشوم، نه محکوم، نه مقصّر.
صرفاً شاید واژهها باز از من بوی نفرت بگیرند…
بیدار نمیشوم اما.
میسوزم گاهی؛
که آنهم دعا میکنم فراموشم شود و فراموشم میشود.
آمین.