۱۲:۲۱ جمعه، ۱۱ نوامبر ۲۰۱۶
پاییز؛
حسِ مزخرفِ صندلیعقب نشستن؛
بیمیلیهایِ تو؛
و انتظارات ات…
□
مزخرف میشوم.
و این حس خوبی نیست. و این پاداش خوبی برای «خودم» بودن نیست. و این انتهای کوچههای تنگ و تاریکی است که من را با مشت و لگد فشار میدهی تویشان، و نفس من بدجور میگیرد. و این ابتدای گم شدن است در عمقِ تمامِ نامفهومیهایِ شبهایِ طولانیِ پاییز.
مزخرف میشوم.
و این حس خوبی نیست که «خودم» سمبلِ تمام فحشهای خرفت و بیعرضه بودن در دنیای واژگانی تو قلمداد بشود. و این سست کردن بنیانهای استخوانهای من فقط کبودیها را بزرگتر میکند و پاییز را مهآلودتر.
مزخرف میشوم.
و تو هر روز بارها یادم میاندازی. بارها تلویحاً به خوردِ ذهن معیوب و آسیبپذیر من میدهی که خودانزجاری لیاقت من است، و امتدادیست الزامی در تأیید التزام تعهداتی که یادم نمیآید کِی پایشان را امضاء کردم. (و قانوناً و شرعاً و عرفاً حتی حق ندارم لعنتشان کنم.)
مزخرف میشوم.
و به دوردستها خیره میشوم.
و برای فرار نیاز دارم جیغ بزنم و پوستم را بِکَنَم، مبادا سلولهای مُردهی پوستم هم همدستانِ من در اتهامهایم باشند. مبادا دامن آنها هم گریبانگیر بشود.
□
این روزهایِ من، زندگی روایتِ فالگونهای است از یک ناباوریِ عجیب که نه میلای به بیدار شدن دارم ازش، نه میلای به عمیقتر خوابیدن. ازقضا وسط این لیمبوی لزج گلویم هم گرفته — نه سرما میخورم، نه سرما نمیخورم. و وقتی غرق میشوم در عمقِ تمام خاطراتِ پرتگاهگونه، تمام شادیها و غمهای گذشته را که عادت داشتم در چنین مواقعِ لازمای غرغره کنم، نه یادم میآیند، نه یادم نمیآیند.
این روزها حکایت پاییزی را دارم که یک نوتیفیکشن دریافت کرده مبنی بر اینکه «زمستان دیر کرده، توی ترافیک مانده، شما مشغول باشید تا برسد.» و بعد هم گوشیاش خاموش شده.
منتظرم تا زمستان برسد.
فقط منتظرم.
و صدای بوق ماشینها در ترافیک دقیقاً هیچ کمکای نمیکند.
این روزها من،
به این فکر میکنم که در جایی که فصلهای اتهام و انتظار بیاهمیتتر باشند، آیا زندگی راحتتر و آرامتر نیست؟
این روزها،
من چشمانم را در دستانم میگذارم و با تمام وجود به سمت «دوردست» فشار میدهم. پرت میکُنَم. میاندازم.
در دوردست، چشمهایم خیلی چیزها را نخواهد دید.
در دوردست، چشمهایم بدون ترس بسته میشوند.
در دوردست، «شب» همیشه بخیر است.
در دوردست، کسی من را به خودم بودن متهم نمیکند.