۰۱:۱۴ چهار شنبه، ۵ اکتبر ۲۰۱۶
جایی میان همهی رفتنها و بهجاگذاشتنها و دوباره تکرارشدنها،
به درد عادت میکنیم.
آستانهی تحملمان خیلی نرم و تکاملگونه، آرام آرام و در حد چند دهم میلیمتر در روز، بالا میرود. تا جایی که فقط موقع نتوانستنها و دیگرنکشیدنها صدای استخوانهایمان در میآید.
و من به ابتدای زمستان بدجور زل میزنم، روزها و سالها.
□
تو هم اقرار کردی که گاهی گذشتهی لعنتی بدجور میمکد تمام ذهنمان را. میکِشَد و جذب میکند و عمیق و عمیقتر میکند لامصب. در حدیکه کلاً تصوّرِ تحمّلِ تصوّرِ تحمّلِ آینده قهراً غیرممکن میشود.
و اینجور وقتها من دلم میخواهد هیچوقت بهم یادآوری نکنی که چای من دارد سرد میشود.
راستش، ببخش که گاهی برای بهتر پذیراشدنِ وجودِ تو مجبور میشوم تا چند قدمای عقب بروم، تا تو به گذشته تعلّق بگیری، و من مطمئن شوم نه کسی تو را از من خواهد گرفت و نه خودت خودت را؛ ولو در گذشتهای که هزاران بار مرورش کردهام.
□
نگفتمت؛
جاهایی هست در گذشته که حتی با هزار بار رویشان عقب جلو کردن هم نه تنها صاف نمیشوند، بلکه هربار زخمیکنندهتر میشوند.
نگفتمت، چون، تو حالا و همین امشب نبشِ درِ درگاهیِ همین گذشتهی پیشِ پای خودت (که خوابت برده حالا) سایه افکندهای بر کلی از آلام و زخمها. زخمهایی که عادتنکردن بهشان برایم عادت شده. زخمهایی که زالووار، با هر نگاه، خونِ تازه میمکند. زخمهای قدیمیِ همیشه نو.
نگفتمت چون ترجیح دادم همان وقتی که قرارست صرف داغ شدن گذشته بشود را صرفِ لالایی خواندن برای تو بکنم. خصوصاً وقتی این روزها که آرامتر شدهای دریاچه پشت پلکهای تو آرام خمیازه میکشد، میرود زیر پتو، و میخوابد.
مخصوصاً این روزها که من به خوابِ دریاچه بدجور محتاجم.
مخصوصاً این شبها که تعبیر فالِ من، لبخند روی لبهای توست، وقتی تو خوابی و من تا زیر چانه در سرمای ابدیتی دریاچه مغروق میشوم و با آرامشِ گونههای سرخات صبح دوباره میدوم و میدمم.
شببخیر گذشتهی نزدیکترین به من.