۱۵:۴۳ شنبه، ۲ جولای ۲۰۱۶
سختی داستان این بود که
آخرش
هیچ اتفاق خاصی نیافتاد.
هیچ.
حتی در حد شببخیر؛ یا، انشاءالله تو دنیاهایِ شادِتون جبران کنم…
□
ایمپرفکشنهای کوچک زندگی، گاهی، آدم را بدجور واپس میزنند. ایمپرفکشنهای بزرگ اما، گاهی، آدم را باانگیزه میکنند! چون آنقدر بزرگ هستند که ارزش جنگیدن و تغییردادن و بهبود ساختن را داشته باشند. ایمپرفکشنهای بزرگ، گاهی، خوبند. طعم میدهند. چالشهای سالم بهوجود میآورد. و فتحشدنشان چه پاداش پنهان زیادی دارد، بعضاً. مطبوع.
هر بار که حمام میروم، کلی از سلولهای داخل مغزم آب میروند و کوچکتر میشوند. تو گویی بهطرز جوانمردانهای برای سلولهای جدید جا باز میکنند. سلولهای جدید که هنوز کاملاً بکر و خالیاند. یک جور فداکاری طبیعی شاید. مدلای که داروین برای دوستان دوران دبیرستانش میگذاشته، حتماً… اما خب اثر جانبی قضیه این میشود که تمام ایمپرفکشنهای مقیم (اعم از مقیم موقت و مقیم دائم و سیتیزن) در مغزم از مرز سایز «چالش» هم کوچکتر میشوند و تبدیل میشوند به یک سری متعلقات نامنقول موذی که از سوراخهای الک ذهنی من (که هر یکی دو سال انجام میدهم) هم رد میشوند و میمانند و میمانند و عفونت میکنند.
عفونتِ ایمپرفکشنهای کوچک زندگی در مغز، دوا و درمان مشخصی ندارد. مثل یک بریدگی سادهی گوشهی ناخن حداکثر ارزش یک چسب زخم را دارند. منتهی بعضاً مشاهده شده که سه سال و ده ماه و دو روز هم طول کشیدهاند. و در تمام طی این مدت، اکسیژن خون را هم میمکند و حسابی در کنج دنج خودشان کِیف میکنند. یعنی، بهعبارت ریاضی میشود گفت که، اگر ضربان قلب شخص در حالت استراحت ۱۰۷ باشد، با توجه به متوسط ۷۰ انسان، حداقل ۳۷ تا از این ایمپرفکشنهای کوچک وجود دارند.
و بس.
□
من سالهاست دنبالِ خودم میگردم.
از من نپرس که چرا و چی شده…
حداکثر جواب من این خواهد بود که:
هیچ اتفاق خاصی نیافتاد.
هیچ.
حتی در حد شببخیر؛ یا، انشاءالله تو دنیاهای شادِتونِ جبران کنم…