۲۰:۰۱ شنبه، ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۵
من از خیلی از اینتروورتهای اسمی اینترورتتر میشوم.
و در شرف سیسالگی سرشار از شرمساری میشوم وقتی یکهو همهی وحشتهایم بالا میزند و دوست دارم بدوم. دوست دارم فرار کنم و فرار میکنم؛ از آدمهای غریبه، لهجههای غریبه، خندههای غریبه، شوخیهای غریبه، زبانهای غریبه. زبانهای غریبهای که قبل از گفتن هر شوخی جدیدی باید پنج بار در پس ذهنم زمزمه کنم و مطمئن باشم که خیلی تابلو نیست که بهصرف مشارکت کردن در جمع، گفته میشوند.
فرار میکنم و تو دنبال من میآیی.
من باید به تو توضیح بدهم. باید که نه، اما احساس مسئولیت/وظیفه میکنم. و احساس مسئولیت/وظیفهی خوبی هم هست؛ چون تو از زبان من میآیی. از شهر من میآیی. از زمستانهای من میآیی. از غمها و دلتنگیها و دغدغههای مشترک میآیی. و این انگزایتی من را تسکین میبخشد. و تسکین خوبست. و تسکینهای «واقعی» خوبند؛ حتی اگر اعتیادآور باشند. و من با تو انقدر راحتم که نمیترسم جملههایم را بعد از نقطه، با «و» شروع کنم.
و حتی بروم سر خط و با «و» شروع کنم.
و تو هستی.
هستی.
□
اتهامِ بهخودممتهمشدن کمکم دارد برایم به یک ارزش درونی مبدّل میشود. و دارم عادت میکنم بهش. عادتِ خوب. عادتِ راحت. عادتی که حتی بازفکر نمیکنم که از خودآگاهم میآید یا از ناخودآگاه. عادتِ عادی.
شاید بهخاطر سنم باشد ولی. مثل آن که میگویند «هنوز جوونی که به درد عادت نکردهای!»؛ و من با عادتهایم میخوابم.
تو را کمکم دارم از دروازهی سنگ-ین و سنگین ورودی به خودِ خودم عبور میدهم. عادت یا غیرعادت، تو داری میآیی داخل، بالاخره. بالاخرهی خوب، نه بالاخرهی بد. و بعد وارد هزارتوهای عجیبی میشوی که من هر چند وقت یکبار رویشان دستمال میکشم؛ مراقبشان هستم؛ و جزئیات ظریفشان را با دست بافتهام. اینها خودِ من هستند؛ خودِ خودِ سالیانِ من. و تو بسیار خوش آمدهای!
شاید دلت بخواهد به خیلی چیزها دست بزنی. مثل کمد نزدیک دستشویی که کامل بههمش ریختی و از نو همهچیز را مرتب کردی. و من تا ماهها دنبال همهچیز باید بگردم بعد از بازچینی تو! اما من خوبم. من راحتم. من خودم زیر دروازهی سنگین سنگ-ین ایستادم و بهزور بالا بردمش که تو از زیرش بدویی بیایی تو. خودم خواستم. و حالا که اینجاها هستی و کلید داری میفهمی وقتی از آدمهای غریبه فرار میکنم کجا قایم میشوم.
□
من درستست که در فانتزیهای تو جایی ندارم؛ درستست که شاید خیلی تو را نفهمم؛ درستست که شاید غرق بشوم در خودم و حتی با بالهایی که تو بهم دادی هم نتوانم برسم به بالاها و رویاهای تو؛ اما راضیام. اما خوشحالم. اما نگاه میکنم و گهگاه می خندم. میخندم و مسرور به سرورهای سرمست تو در توان خودم تلاش میکنم باز. برای پرواز کردن به آسمان تو. برای باز کردن این قفلهایی که من را به این کشتی مغروق در زیر این لایهی یخی هنوز گیر انداختهاند. و تویی که از آن ور سطح یخی که هوا و خورشید و آسمان هست، پای این سوراخ گرد نشستهای و سرت را میکنی توی آب تا داد بزنی برای منی که این پایین این زیر دارم گم میشوم. پرتو نورهای زمستانی خورشید روی بالهایت بازتاب پیدا میکنند تا این ته اقیانوس. و من را غلغلک میدهند. و من تلاش کرده نکرده میخندم.
کشتی و قفل و بال و زمستان همه بهانهاند. این خندههای تو و خندههای منست که میمانند. : )
آرامش من،
و آرامش تو
یی که هستی. : )