۲۲:۵۶ پنجشنبه، ۱۶ جولای ۲۰۱۵
ویدا در دنیای خودش بود.
من ویدا را به دنیای خودم آوردم.
من ویدا را..
من،
ویدا،
را
.
□
بعد شبهایی که به ماه نگاه نمیکنم و نیمهی تاریک ماه پشت ابرهای مشغولیات روزمرهام نادیده گرفته میشود، ماه دلش میگیرد. بعد از دلگرفتگی ماه شب میپرم از خواب و میروم توی بالکن و تا دم صبح زیر نور ماه میخوابم. مشغولیات من و هرچه من را دور از خودم نگه میدارد، توجیه کافیای نیست. من به ماه بدهکار نیستم؛ ماه اما آرامش من است. و دریاچه. و شهر.
ویدا اینها را میدانست، آیا؟ ویدا در دنیای خودش… ویدا در دنیای من… همان ویدا که جنس نگاهش به ماه را هم از یاد بردهام…
□
پنجشنبهها بود که ویدا بیتابی میکرد.
پنجشنبهها بود که ویدا من را میخواند.
پنجشنبهها بود که ویدا با من زیر نور ماه گم میشد.
پنجشنبهها…
هم ماه گاهی میرود، هم ویدا دیگر غبارش را هم دریاچه بهیاد نمیآورد.
اما این پنجشنبهها…
حتی حالا که ویدا گمشده هم،
پنجشنبههای دنیای من با پنجشنبههای دنیای ویدای درون من، بدجور نافرم تلاقی پیدا میکنند.
و هر پنجشنبه که بهخیر میشود، من چشمانم را میبندم.
ویدا اگر زنده بود الآن چند ساله بود؟
ویدا اگر زنده بود الآن چند شنبه بود؟
ویدا اگر…
□
من آدم شکاک و خیالبافای نیستم دیگر. اما ترجیعبند موزون و تخیلبرانگیزی است «ویدا اگر…».
اگر ویدا اگر…
اگر…
ویدا…
امضا: من و ماه و یک پنجشنبهی دیگر از یک جولای دیگر.