۰۱:۳۴ چهار شنبه، ۱۳ می ۲۰۱۵
اینجا برف نمیباره. هرگز. و تقریباً یکی از تنها مشکلاتش همینه. و وقتی هم که به بقیه میگی، میگن خب برو پای کوه ۳ ساعت به سمت شمال، اونجا برف هست!
نمیفهمن برف باید پشت پنجره بیاد. نمیفهمن برف باید اولین چیزی باشه که چشم اول صبح میبینه. نمیفهمن برف باید نوید این رو بده که دیگه همهچیز تموم شده و فقط آروم آروم پوشیدهشدن مونده. مدفون شدن. زیر یه عالمه سفیدی. کاملاً تدریجی و در کمااال آرامش.
دقیقاً طوری که من شدم. مدفون. زیر یه عالمه سفیدی. کاملاً تدریجی. و در کمال آرامش. و تنها یه روزنه برام مونده بود، که هنوز وقتی ازش نگاه میکنم، یه ردپا هست. که دور میشه. اونقدر عمیقه که برف خودش دلش نمییاد پرش کنه. و مطمئنم شب که همه برفها یخ بزنه، این ردپائه هنوز میمونه. هنوز میمونه و چیزی پرش نمیکنه. حتی برفهای جدید. حتی یخهای جدید…
حتی اگه تابستون هم بشه، باز چیزی که از نگاه من توی این راستا و این زاویهی این ردپاها جا مونده، به این زودیها آب نمیشه…
□
امروز ائوجنیو داشت میگفت که از آرچری هفته پیش نوک انگشتهاش هنوز بیحس هست و کاملاً سِر شده. میگفت که ناراحته چون که نوک انگشتها بیشترین تعداد نرو رو دارن. من خندیدم. بعد که با آسانسور رفتم طبقه پایین سعی کردم گوشهی لبهام رو لمس کنم. بعد ناخواسته دستم جدا شد و چرخید و شروع کرد به دور شدن. خندهام گرفت. من مدت زیادیه که تبدیل کردمش به یه دامداری مدرن و متمدن، تمام سیستم عصبیم رو. کسی حق نداره خیلی مهیج بشه. کسی هم حق نداره ناخواسته از این سر راه بیافته تا اون سر یورتمه بره و برگرده. هر کسی سر جای خودش. خیلی شیک و مجلسی. بهقول آقامون: ساستینبلیتی چیزیه که واسه ۲۰۱۵ احتیاج داریم.
□
من به شبهایی که…
من به شبهایی که…
من به شبهایی که تمام بالش و ملافهها و تخت و پیرهن و ساعت و قرصها پر از خون میشد، بدهکارم. نه بهخاطر اینکه نذاشتم بخوابند. بهخاطر اینکه زمان گفتن قصهشان را میدزدیدم. بهخاطر اینکه خودخواه بودم و نمیدانستم قصه گفتن اگر بیقاعده بشود و هی عقب بیافتد و جلو بیافتد، آنوقت دیگر کسی به کسی در حوالی تحت اعتماد نمیکند. آنوقت همهمان دربهدر میشویم. و تا صبح مجبوریم به گوشهای خیره از تخت زل بزنیم و ناخن بکشیم.
من به شبهایی…
من به شبهایی…
من به شبهایی که از خودم میدزدم بدهکارم. من فیالواقع دارم این شبها را نه به اسم کوچک به خاطر میسپارم، نه به اسم بزرگ. نه حتی به قیافه. من این شبها را دارم فقط میخوابم. و مطمئنم باز وقتی در بستههای ۳۰ تایی گم میشوند، من تا صبح هی جمع و تفریق میکنم تا ببینم چه شد که من از کمخوابی شروع کردم به باز ناباوری.
من به شب…
من به شب…
من به شبهایی که از من رنجیدهاند، کمی پوزش بدهکارم. تقصیر از آنها نبود؛ همهی اهالی این شهر از ترس تنها ماندن چراغهاشان را روشن کرده بودند. و من اوقات سختی داشتم که باور کنم کاملاً شب است. از جنس همان نفهمیدنهایی که گاهی مطمئنم مایهی شرمساری خواهد شد، اما والله نمیفهمم. بالله نمیفهمم. نمیفهمم و مجبور میشوم کلی سرچ کنم تا بفهمم امشب از کدام شبهاست.
سرچ میکنم و میخهای خالی روی دیوار کنار تخت بهسادگی یادم میاندازد که شب سفیدی خواهد بود. امشب. هم. حتماً.