۲۱:۰۳ دوشنبه، ۲ مارس ۲۰۱۵
باور نمیکنم یادت رفته باشد که تنها چیزی که میتواند در یک شب نیمهسرد مارچ من را با معدهی ترشکردهام از روحهای آمریکایی سبز از زیر پتوی گرم و موبایل خاطرهناک بیرون بکشد، شوق نوشتن در وصف همان دریاچهی یخزده باشد. دریاچهای که یخش بهزعم همهی پاتیناژهای تو هنوز صبور ولی مغموم ولی مقاوم مانده. تا تو جیغ شوق خودت را سر بدهی از سر ذوق!
باور نمیکنم یادت رفته باشد من را ساعتهای چهار صبح چه از خواب میپراند. و باور نمیکنم یادت رفته باشد که کدام گرما من را ظرف سه دقیقه میخواباند و کدام گرما من را تا ۹ صبح بیدار نگه میدارد. چکلیست باید برایت مهیا میکردم؟ واقعاً؟
باور نمیکنم یادت رفته باشد که من فراموشت نمیکنم. باور نمیکنم یادت رفته باشد که میدانم مدام فحشم میدهی حتماً هنوز. باور نمیکنم که یادت رفته باشد من را چه چیزی به جلو، عقب، بغل، بالا، پایین، چپ، یا راست میراند. نگفتمت؟ نگفتمت نرو گلایل این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمی دهد؟
□
اعتیاد به ناباوری زندگی. اعتیاد به خاطرهی شبهای سرد پستوی طبقهی دوم. اعتیاد به یواشکیها. اعتیاد به همهی یواشکیبودن همهی خاطرات. ما را نمیدانم، اما من مال نسلای هستم که فهمید بهینهترین راه لذت بردن از خیلی چیزها، شروع کردن به یواشکی درک کردن ناباوری آنهاست. اعتیاد نابارورانه به درک ناباوری تمام خاطرات یواشکی. اعتیادهای عقیم و عمیق. اعتیادهای عمیق و یواشکی.
من سرتقتر از آن هستم که با حرف و حدیث ترک کنم. حتی با بند هم نمیشود من را به تخت بست. میدانی. میدانی و میخندی و میبندی. من ِ سرتق فقط گاهی بد زل میزنم. گاهی از ارتفاع کم سقف رنج میبرم. گاهی از فرط دغدغهی قطر نازک یخ دریاچه اوقام میگیرد. آه اگر برای من هم دریاچه مثل تو تنها یک سطح لغزنده و مضحک بود، نه یک سطح لیز و فانی.
اعتیاد به نوشتن. نوشتن و خوانده نشدن. نوشتن و فقط برون ریختن. برونریختِ تمامی تراوشات زندگی لذت بخش است، همانطور که میدانی. مهم قالبش است، ولی. چارچوبش. لذت برونریختن گاهی بیچارچوب بودنشست؛ درست؛ اما آدم وقتی کمکم مقاوم میشود توی زندگی، دلش چارچوب میخواهد. چارچوب چوبی هم اگر شد، شد. اما چارچوب. که بشود بهش تکیه کرد. که بشود مطمئن بود قرار نیست باز وحشیانه و بیشرمانه طوری غافلگیر بشود که مجبور بشود از فرط درد قفسهی سینه آنقدر وول بزند تا بهزور خوابش ببرد. چارچوبهای چوبی هم که شده، اما قابل اتکا؛ ولو حتی با یک دست، کمی، اتکا.
برایت پیش آمده دیگر، که آدم گاهی دلش میخواد آنقدر برونریزش بکند تا خوابش ببرد. خواب همیشه آدم را پر میکند. آنقدر پر که گاهی نصفهشب بیدار میشود تا سرشاری و لبریزیاش را جایی خالی کند. #پستهای بامداد آوریل و می ۲۰۱۴. #وقتی تو خواب بودی و دلم نیامد بیدارت کنم #البته نبودی هم
□
من به شمردن عادت دارم. این را قرار نیست تو بدانی. اما قرار هم نیست آنقدر خنگ باشی که تا الآن نفهمیده باشی.
من سهم خوبی از کودکی و بلوغم را به شمردن گذارندهام. بزرگتر هم که شدم، باز میشماردم. نه در حد سندرمهای اسگلی خط مستقیم، ولی واقعاً از راه رفتن روی لبهی جوبهای آب هم لذت میبردم. از تکرار هم لذت میبردم. از شمردن و تکرار — فکرش را بکن! و اینوسط رکوردهای شخصی.
هیچوقت از آزاردادن جانورها لذت نمیبردم، اما واقعاً پتانسیل این را داشتم که مثلاً با زنبورهای مُرده یک اهرام ثلاثهی بزرگ بسازم در عرض سه سال و یازده ماه و بیست و دو روز. بعد هم کاملاً اوکی باشم وقتی به بابا نشان میدهم و میگویم «باز دوم شدم» و بدون هیچ مقدمهای سعی کند با شوخیهای همیشگی روحیه بدهد.
من به شمردن و تکرار و دوم شدن عادت دارم. اطرافیان من هم به دوم شدن من عادت دارند. اما این را قرار نبود تو بدانی. و قرار هم نبود که دامن بزنی و تکرارش کنی. تو قرار بود شمردن را از یاد من ببری. تو قرار بود به من یاد بدهد واحد روزهای هفته لبخندست و جیغ؛ و با هم تقویمهای دیوار را عمودی و چپرچوله نصب کنیم و بخندیم به ریششان. و قرار بود شروع کنیم به نو شدن و آفرینش.
من اما دچار بازآفرینیام این روزها. بهخاطر گل روی توست که نمیشمارم. وگرنه عار نیست بنشینم و تا صبح بک بزنم ببینم چند بار در این هزار و شصت و چهار نوشته، گفتهام که به ناباروری باورهایم معتادم. میدانم ولی. میدانم تو از آن آدمهایی هستی که به اعداد میخندی. همیشه میخندیدهای. چون هیچوقت ارتباطی که من باشان برقرار کردم را نکردهی. معلومست نکردی. اگر کرده بودی الآن میفهمیدی که دوّم شدن را میشود هم از پایین شمرد هم از بالا. میفهمیدی که آدم گاهی با خودش هم دوّم میشود. میفهمیدی که آدم توی آینه هم دوّم میشود. میفهمیدی آدم بین ساعتهای مچی خودش هم دوّم میشود. میفهمیدی آدم توی تختخواب کوئینسایز هم میتواند تنها بخوابد و دوّم بشود. میفهمیدی آدم میتواند موقع فرستادن جملات تأملبرانگیز و عمیق هم دوّم بشود. میفهمیدی آدم ساعت هفت صبح موقع نصیحت کردن دوستش در قلب اروپا هم میتواند دوّم بشود. میفهمیدی آدم میتواند لای آهنگهای روی تکرار خودش هم دوّم بشود.
من خیلیوقتست به دوّم شدن عادت دارم. تو به خندهت ادامه بده. من به خندههای تو به دوّم شدن خودم هم دارم عادت میکنم. من لای خندههای تو هم دوّم میشوم.
□
باید این آخر هفته میشا را ببرم کمی قدم بزند. ببرم با بچههای توی پارک بازی کند. بچههای توی پارک شاید از یک خرس سفید یک متر و نیمی با کلاه بیسبالی کرمیرنگ با لوگوی گوگل بترسند. اما میشا گناه دارد. میشا خیلی چیزها سرش میشود. میشا خیلی چیزها را دیده و ساکت مانده. مثل من نبوده که به در و دیوار بپرد و بعد با کراوات از منزل خارج شود و تا اطلاع ثانوی ولگردی کند و بعد با کراوات روی تخت غش کند. میشا خیلی چیزها را دیده و ساکت مانده.
خیلی چیزها را هم ندیده ولی. از آخرین باری که تو را دیده شاید یک سالی میگذرد. تمام این یکسال نشسته و زل زده و وقتی پرده را میکشم به دریاچه نگاه میکند. لبخندش هم بیشتر میشود. دوستدختر کفشدوزک قرمز بالشیاش را محکمتر بغل میکند و بیشرمانه به آیندهاش امیدوار است. آنقدر امیدوار که من اجازه نمیدهم کسی بهش توهین کند. اصلاً همینجا جا دارد توجیه کنم که برای مقابله نشدن با توهین بچههای توی پارکست که میشا تفریحات ایندُر را ترجیح میدهد. میشا لبخند میزد و بیشتر فشار میدهد. دوستدختر میشا هم لبخند میزند.
شاید باید شروع کنم برای میشا از ریچارد بخوانم. قرار نیست ارتباطش با تو بیشتر بشود؛ قرار هم نیست بیشتر همانند من بشود. فقط قرارست بفهمد همهی عشاق دنیا الزاماً از روز اول فاسق بهدنیا نمیآیند. بعضیهایشان بلدند بیشتر از چند ماه یا چند سال حتی خودشان را کش بدهند، بعد خیانت کنند. بعضیهایشان بلدند حتی کانستراکتیو هم عمل بکنند. بعضیهایشان حتی حتی بلدند نصفهشب بدون جیغ زدن، یا دروغ گفتن، یا تهمت زدن، بیدار بشوند، آب بخورند، و دوباره بخوابند.
میشا باید خیلی چیزها را در زندگی درک کند. رقابت بر سر دوام لفتدادن امید نیست. اما میشا باید واقعبین باشد پیش از هر چیز؛ وگرنه آنقدر دور دمب خودش دایرهوار میچرخد که باز دوم میشود. بعد میآید یکگوشه مینشیند و به رابطهی کمیِ قطر یخ دریاچه با بیربط بودن آبوهوای سانفرانسیسکو به تقویم فکر میکند. و آنقدر فکر میکند و میکند و میکند که حتی ریچارد هم نمیتواند بند تمبانش را بکشد و از توی فکر درش بیاورد.
میشا باید خیلی چیزها را ببیند. میشا باید خیلی انتهاها را برود. میشا باید خیلی لُختیها و لَختیهای بعدش را بکشد. آنوقتست که لبخندش از تصنع معصومیت به تلخی قهوه[ا]ی سوخته (ولی واقعی در عوضش) بدل میشود تا هروقت هر غریبهای برای اولین بار از در آمد تو نپرسد «اینو کی برات خریده!».