۰۰:۱۲ سه شنبه، ۱۹ آگوست ۲۰۱۴
یه «شنبه» عصر،
میلیونها سال پیش،
اون چیزه تازه بهجایی رسید که اسمش رو بذاریم «رابطه».
بعد مثل همه بقیه چیزهای الکی-پیچیده ی دنیا، میلیونها سال طول کشید تا به تکامل برسه. بین من و تو.
که آخرش بخوای بگی «پیچیده» شده دیگه.
حداقل نیم میلیونسال [نوری و تصویری] دنده عقب…
لطفاً.
اونور چهارراه من پیاده میشم.
□
الآن چه سالی هستیم؟
یه چهارشنبه شبِ سال هشتاد و خوردهای،
تو رفتی،
چون ترسیدی،
نه از من البته.
و من این رو خیلی بعدترهاش فهمیدم.
یادم نیست اول فهمیدم که ترسیدی اون شب، یا اول فهمیدم از من نبوده.
یا اول فهمیدم رفتی.
یا اول فهمیدم خودت خواستی که بری.
یا اول فهمیدم فقط دوازده دقیقه بود…
اما حالا، هم تو میدونی، هم من میدونم، که چهارشنبه شب بود. و دنیا توی دود و عود و سلکشن مشترک و داغی و گرمی و حرارت خلاصه نشد.
بشین بگو نمیشد که بشه! تو میدونی، من هم میدونم، میشد.
میشد نترسی.
از من نبود؛ تو میدونی، من هم میدونم. اما من میتونستم آرامشبخشتر باشم که ازش، هر چی که بود، هر چی که هست، که نه تو میدونستی، نه من؛ که نه تو میدونی، نه من؛ نترسی.
□
یکشنبه صبح زود.
اینکه با دست بتونم نشون بدم که تفاوت داره آفتاب ۷ صبح با آفتاب ۵ عصر، با اینکه توی یه زاویه شیبی تیری-دی هستند نسبت به سطح زمین.
و بعد بخوابم.
برای خوابیدن یه «ساعت چنده» + «بهاضافه ۸» کافیه که ببینم کِی بیدار میشم. برای بیداری هم آلارم ازم سؤال میپرسه که ۷ بعلاوه ۸ چند میشه. تنظیمش کردم که هوشیار بشم مثلاً. نمیدونه/نمیدونم که من توی هوشیاری فقط غمانگیزناکتر میشم، و نه خنگتر.
□
سهشنبهها روز الکی-اسمارت بودن و مبارزه مدنی با دی-دریمینگ هست.
و من باید تمام بقیه هفته رو با همین ضربآهنگ بدوم. یک، دو؛ یک، دو؛ یک، دو؛ …
من سربازی نرفتم، اما تو خدمت یه پسره بود اراکی بود، اون خیلی بامعرفت بود. ضربآهنگ رو اون یادم داد. سر پست که وای میایستادیم، بهم میگفت بهجای گوش دادن به صدای قلبم، «قدم رو» برم. تا ته سالن. پاهام رو هم محکم بکوبم که صدای قلبم رو نشنوم. و یادم نیاد که هر پستانداری عمر سلولهاش تنظیم شده برای یک میلیون ضربان قلب. و بعدش زوال تدریجی. یک، دو؛ یک، دو.
من سربازی نرفتم، اما تو خدمت اون پسر اراکیه خیلی چیزا بهم یاد داد. خیلی. نمیتونم بگم تف تو روحش، چون اولاً وجود خارجی نداشت که بخواد روح داشته باشه. ثانیاً حق باهاش بود. یعنی خیلی هم نبود، اما خب لازمهی معاف شدن این بود که عوض بشم. بشیم.
اون نیومد. اولاً چون وجود خارجی نداشت. دوماً چون وجودش قائم به ذات دوران خدمت بود. آدما رو میفرستن خدمت که سفت شن. همین.
یه پسره بود. عوض شد.
□
پنجشنبه عصر بود.
پنجشنبه عصر اینجا، که میشه جمعه بامداد اونجا.
و جمعه بامداد اونجا یعنی یه روز تعطیل؛ که میشه یکشنبه بامداد اینجا.
… که من بدجنس شدم.
به همه دروغ گفتم. حتی به خودم. گفتم گردنم بوده. و بود. اما نه اونقدر.
درد و بلای آگوستی بود.
دفع؟ رفع؟
خاکشیر میخورم بهجای شیوازرگال.
□
دوشنبهها من بیدارم ولی.
من خیلی بیدارم.
من از ابتدا تا انتهای روز بیدارم. بیدارم و سعی میکنم با اصل لانه کبوتری بگردم ببینم توی لونهی کدوم کفتر، تونسته این آگوستِ لعنتیِ تقویم، چهاردهتا دوشنبه کار بذاره. با تخمین خوبی میشه گفت نصف روزهای آگوست دوشنبه شده امسال، سگمصّب. باز به ما که رسید کوپنی شد! حالا ما دعا میکنیم سپتامبر بیشتر از هفت تا دوشنبه نداشته باشه به امید خدا. حداقل مرامی واسه ما که خودمون سپتامبری هستیم! واسه ما که توی شهری زندگی میکنیم که ابریه هواش، و خیلی وقته که شدهیم درگیر شباش.
ما حتماً مشارکت میکنیم توی سرنوشت خودمون. ما دوستداریم سالی برسه که اولش وقتی با کلّی ولع تقویم رو باز کردیم و چاردستوپا پریدیم روی آگوست، ببینیم خداییش و بهپاس قدردانی از زندگی شرافتمندانهمون، دوباره تحریمها رو برداشتن و آگوست پنج تا دوشنبه داره! تازه زیرش هم فوتنت گذاشتن اگه بچه خوبی باشیم ممکنه تا ۴ تا هم کم بشه سال آتیش — که خب این در نوع خودش (برای من نوعی) یه رکورد جهانی هست.
دوشنبهها ولی، من پر از آگوستم.
یعنی معلوم نیست از خطهای زیر پلکم؟
□
جمعه که بشه، من میترسم.
از همین الآن و از پشت همین تریبون اعلام میکنم. من جمعه که بشه میترسم.
نه از شنبه بعدش، نه از یکشنبه بعدش. از خودِ خودِ خودِ خرِ جمعه. غروب. و همه مردم این شهر. و همه مردمی که دوشنبه باز میپرسن «ها واز یور ویکند!» بدون اینکه ته جملهشون علامت سؤال خاصی باشه. و من باید یادم باشه. که خوب فکر کنم. و بعد جواب بدم.
من از جمعه میترسم. میشا هم میترسه. دوستدختر کفشدوزکش هم می ترسه. جفت عینکهای جدیدم هم میترسن. میترسن دوباره تو به خودت سرایت کنی. میترسن دوباره تو دهنت رو تا ته باز کنی و خودت رو ببلعی.
یادته؟
جمعه که بشه، میترسم اونقدر سلولهای مغزیت همدیگه رو بخورن که منو پاک یادت بره. بعد ازت بپرسم منو یادته؟ و تو نگی یادمته…
و تو هیچچی نگی؛ یا مثل همیشه بیربطبازی در بیاری. بگی مثلاً «آره برای من بدون خیارشور لطفاً». بگی مثلاً «دو هیچ به نفع کیه؟». بگی مثلاً «ایمیلش رو جواب ندادم چون میدونستم راحتتره».
و تو هیچچی نگی؛ اونقدر که من مجبور شم خودم رو بهت معرفی کنم. آیدین هستم. و تو اینقدر بیتفاوت باشی که حتی نتونی لینک کنی تصویر ذهنیمت رو. و خاطرههامون رو. همون خاطرههای میلیونها سال پیشمون رو که کلی این وسط کربن سوزونده شده تا به این تکامل برسن. به این تکاملی که اینقدر تو ازش بیاعتنا میگذری که من هم یادم میره. و همین میشه که من هم میپرسم آیدین کیه؟
بعد میترسیم.
جمعه که بشه، من اونقدر فراموش میشم که دیگه چیزی یادم نمییاد. مطلقاً هیچچیز از همه جمعههای قبلی. جز اینکه ترسناکه. و ترسش بهوضوح بیشتر از بهیادآوردن مصور ترسناکترین لحظههاست. فقط همین ترس جمعه شدن. ترس اینکه رکابی سفید من که پایین حلقهی یقه و آستین راستش یه مقدار ریمل سیاه خشکشده جا انداخته؛ رو بخوام نگاه کنم و یادم نیاد.
و بدترش ترس اینکه این چیزا بخواد یادم بندازه و انکار کنم.
و بدترش ترس اینکه هفتهها رو بخوام انکار کنم.
و بدترش ترس اینکه اتوبیوگرافی من، بخواد هر فصلش یک هفته باشه و کلش توی سه فصل، به همراه مقدمهی ویراستار و ناشر، جا بشه.
دوباره.