۰۳:۴۱ چهار شنبه، ۶ نوامبر ۲۰۱۳
مست میشوم
عربده میکشم
مثل یک اسب وحشی
مثل یک اسب وحشی که توی سطل آبش، شبانه، کلی ترانههای وحشی و کوبنده ریخته اند!
ماه را لای دندانم میگیرم
با تمام وجود رو به بالا کش میآیم
سُمهایم را در هوا میچرخانم
سرخوشم! شبانه.
تا تو میآیی.
مثل یک کلانتر خسته.
که همه هیجانات یک اسب بیمُخ برایت تکراریست — بارها دیدهای — اسبهای خر؛ همهشان از این ژنها دارند، گاهی شبها بالا میزند.
میآیی و نگاهی میکنی.
سُمهای چرخانم در هوا ثابت میمانند.
با مُخ میآیم روی زمین.
ماه برمیگردد همان بالا.
نعشم را میکشم تا توی طویله.
فردا باید بار ببریم دوباره. جمعهها دوبل است.
ببخش کلانتر جان.
شب بخیر.
فرزانه گفته است :
میز مطالعه ت را کشیده ام وسط اتاق نصف شبی… این میز که عادت دارد به تغییر کاربری… از نهار خوری به مطالعه… ولی امشب برایش خواب دیگری دیده ام… تمام شمع های فانتزی و غیر فانتزی خانه را آورده ام چینده ام دور و برم… توی عوددان هم عود تازه با عطر شکلات گذاشته ام…قهوه جوشم را تا نصف بیشترش آب کرده ام گذاشته ام بجوشد که تا صبح هی پر کنم فنجانم را و هی تهش را زل بزنم ببینم قلب تو افتاده تویش یا نه… آینه دستشویی را هم کنده ام آورده ام گذاشته ام روی صندلی مطالعه ت و دور از چشمت یکی از کتابهای عزیزت را هم گذاشته ام جلویش تا لیز نخورد… از بقیه اسباب نئشه جاتم غیر از قهوه و عود شکلات و شمع وانیلی، یک آهنگ تند عبری سوار بر ملودی عربی است و پژواک صدای خودم وقتی دارم بلند بلند هـــــــرم را می خوانم… که نه از خواندنش سیر میشوم و نه از لول خوردن توی آرشیوش خسته… که دیر گاهی است بساط و بزم خلسه و تنهاییم بدون هرم کلماتش کامل نمی شود… صدا را گذاشته ام روی نهایت و گوشی های هدفون را تنظیم کرده ام درست مقابل پرده گوشم که تا خود صبح بلرزد… مثل فک پایینم… مثل عضلات بازوها و شانه ها و کمرم … مثل دلم… بوی وانیل و قهوه و شکلات فضای خانه ام را برداشته… احساس می کنم لیدی یک قهوه خانه عربی ام در مراکش… مردم را بیرون می کنم و آخرینشان که رفت ، پشت در تابلوی کلوزد/مغلق را آویزان می کنم و تازه می آیم سر وقت تو… برایت یک چای مراکشی پر کف می ریزم و تمام شمع های روی میزهای قهوه خانه را روشن میکنم و می روم با هول و نفس نفس توی رخت و لباسهایم پاچه میزنم تا اغواکننده ترینشان را برایت بپوشم… نمی دانم چرا می رسم به همان دو بندی کرم قهوه ای رنگ و رو رفته که اگر قهر بودی و می پوشیدمش، آشتی می شدی … می روم از روی گلدان یکی از میزها یک غنچه مریم می کنم و سنجاقش می کنم روی موهایم… خودم هم میروم یک فنجان قهوه غلیظ عربی تلخ را شیرین میکنم و یک جا سر می کشم و می آیم جلوی چشمهای متعجب تو می روم روی میز… روی همین میز وسط اتاق… و تا خود صبح برایت می رقصم … با همین ملودی عبری عربی تند… و تو نشستی روبرویم و هر از گاهی مسحور و اغوا شده، به سیگارت پک های عمیق می زنی و دودش را فوت می کنی برای من که دودش بشود یک قلب و هی بزرگتر و بزرگتر بشود و تا هنوز محو نشده، قلب بعدی را با پک بعدی برایم بفرستی…
توی خانه ات بوی شکلات می آید… بوی قهوه غلیظ عربی… بوی مریم… بوی وانیل و بوی عطر زنی که روی میز مطالعه ت آنقدر تا خود صبح رقصیده که بوی وودش رفته هوا … توی خانه ت بوی انتظار می آید و امیدی که دارد جان می گیرد و قد می کشد و زنی که مشامش آکنده از این همه عطر،تو را بو می کشد…
آیدین خان… شما یه قسمت از نوستالژی و خاطرات منید… بدون اینکه خودتون بدونید! زیباست مگه نه…
نوامبر 14th, 2013 در 5:13 ب.ظ
فرزانه گفته است :
سختش وقتیه که آدم داره تموم خاطرات و متعلقاتشو آتیش میزنه غافل از اینکه چیزی که میسوزه تویی نه خاطراتت… امشب مراسم خاطره سوزی راه انداخته بودم خوردم به این پست و شما… دیدم کامنت رو باز کردین… این شد گفتم شاید براتون جالب باشه… اینو به اسم ایرانین سولو بلی دنس نوشته بودم
جمعه بیست و یکم بهمن 1390… خیلی خووبه این هرم شما… نگهش دارین…پاینده باشین…
نوامبر 14th, 2013 در 5:22 ب.ظ