۰۴:۳۱ دوشنبه، ۲۳ جولای ۲۰۱۲
الئو
انتظار داری اقرار نکنم تمامی صحنههای ماندگار خاطراتمان را با نورپردازیهایشان در ذهنم خاطرسپاری کردهام؟
انتظار داری اقرار نکنم که تمام امروز، تمام ۱۲ ساعتی که با نیما و فواد و محمدرضا داشتیم شلم بازی میکردیم، من در DR بودم و هر لحظه منتظر بودم بیدار بشوم؟
انتظار داری اقرار نکنم که چهقدر برایم سختست فردا که باز مادرم تماس گرفت بهش بگویم که همهچیز خوبست و باز دربارهی پروژهی عقبافتادهام نشنوم؟
انتظار داری اقرار نکنم که DPها اخیراً بدجور میترساندم؟ که یکی از دلایل کوتاه نکردن منظم موهایم، همین فرار از هجمهی DPها بوده است؟
انتظار داری اقرار نکنم که ماههاست تاریخ را گم کردهام؟
انتظار داری اقرار نکنم که برای من هم تمام خاکگرفتگیهای قفسهها و کتابها بوی مرگ میدهد؟
انتظار داری اقرار نکنم که بین سرطان مری، دهانهی معده و رودهی بزرگ دلم نمیخواهد یکی را انتخاب کنم؟
انتظار داری اقرار نکنم که چهقدر به بیدارشدنِ بالاخره طالبم؟
انتظار داری اقرار نکنم که چهقدر از یک اقرار کوچک هم در کنار تو، گاهی، دلم شور میزند؟ که نکند باز برنجی و همهی آرامش خندههای سرشار و معصومانهات، مبدل بشود به همان استرس مبقی همیشگی؟
انتظار داری اقرار نکنم که خودم بهتر از هر کس دیگری میدانم که همهی کسانی که دوستشان دارم چهقدر پشتسرم از من متنقرند؟
انتظار داری اقرار نکنم که خودم هم خندهام میگیرد وقتی در پاسخ میگویم «دلم میخواهد پنجره اتاقم رو به دریا باز شود»؟
انتظار داری اقرار نکنم که هرگز باورم نمیشود که بعد از یک ماه پس از بیدار شدنم، کسی در این دنیا یاد من بیافتد؟
انتظار داری اقرار نکنم که همهی انتظارهایت برایم چهقدر تقدیس دارند؟ و اگر بگویم، بلادرنگ محکومم! … : )؟
الئو
من میترسم؛ وقتی قرائتی در برنامهی درسهایی از قرآن میگوید «سال ۱۳۶۵، ینی ۲۶ سال پیش …»
میترسم وقتی تمام این خاطرات قدیمی را در فیسبوک میبینم (مثل این مهرههای لای پرههای دوچرخه که وصل میکردیم و میچرخید و صدا میداد؛ مثل پاککن عطری و رولی؛ مثل شیرکاکائو و شیر شیشهای و با گرویی پول شیشه؛ مثل …)، و همه را بهیاد میآورم.
میترسم وقتی یادم میآید که در خانهی قدیمی مادربزرگ مرحومم، یادم هست که همه زنهای فامیل مدل موهایشان شبیه فیلمهای اواخر دهه ۸۰ فرفری و وحشتناک پرپشت بود. (و البته من چون بالغ نبودم میدیدم اینها را.)
میترسم وقتی حس میکنم تنها کافیست علاوه بر گردنم تمام هیکلم را بچرخانم تا جای گذشته و آینده عوض بشود! که آینده را شاید یکبار دیدهام و گذشته را، تنها تفاوتش اینست که دوبار دیدهام…
می
تر
سم
…
و میترسم که این ترسم را به روباتی که قرارست بسازیم و باشعور و خلاق و هوشمند باشد، القا کنم.
الئو
اگر DP من واقعی از آب در آمد، بهخدا ناراحت نمیشوم که تو هم بیایی و P واقعیت را بیرون بریزی برایم. نترس تو؛ منی که با تو ام، به همهی حرفهای این منی که هستم اعتقاد کامل و راسخ ندارم!
تنها گاهی دیوانه میشوم
و اقراردونیِ دلم باد میکند
و میترسم بترکد
و میآیم، پس، در blog.ho…
کمی مزخرف مینویسم.
تو باور نکن؛
منهای زیادی اینجا مبتلا به DP/DR هستند. : )
همه هم یک خصیصه مشترک دارند — همه
تو را، بهخاطر همهی نشانههایت و عطرهایت و لمسهایت روی در و دیوار و خاطرههای همهشان
دوستت دارند.
خیلی.