۰۸:۳۲ سه شنبه، ۱ نوامبر ۲۰۱۱
من از همه جهان سومیترم.
منی که به هیچیک از شعارهایم ایمانی ندارم؛ و خودم متهم ردیف اوّل تمام اتهامهایم هستم.
منی که ارزش انسان را، به «همه چیزهایی که برای نگفتن دارد» ترویج میکنم و خودم پشت گلویم باد میکند.
منی که با سادهانگاری، مدام در چالهچولههای کدر میافتم و تا زانو توی گِلهای متعفن فرو میروم.
منی که برای همه لالایی میگویم و خودم سمبل اینسامنیاکهای این دنیای فانّی هستم.
من از همه احمقترم.
٭ ٭ ٭
الئو،
الآن خودت را نبین، هانی.
من سالهاست از ترس گیرافتادن در هچلِ مشقِ پیانوی تو، هر روز یک ساعت مانده به غروب، از دربهدریِ درجا، مشوّش میشوم.
الئو،
دروغ چرا؛ تو هرگز به چشمهای کورِ من، پَشِنِت نگاه کردهای، آخر؟
– باورت میشود یک شب در خواب، تا صبح دنبال عینکم میگشتم؟ –
الئو،
الئوی دلنواز و روحساز،
الئوی نازِ ناز[ای که نازِ نازنکردنهایت از سر بینیازی، سوگوارهی غمگساریِ نیازِ نگاه من به رقصِ نمازگونهی انگشتان نازت بود[ه و هست]]
مگر تو چند هست یادت، ندایِ نیازهای بازِ بارانسازِ من را…
نوامبر صفر هفت.
الئو،
بر مرثیهام باز ساز بنواز.
رقصت، میدانم، از جنس خردهجنایت است؛
– منی که الکم کردی، سالهاست خرده خرده پایین ریختهام و کشته شدهام –
لازمست جلوه کنم «مرگ پایان جنایت نیست»؟