۰۲:۴۶ دوشنبه، ۲۹ آگوست ۲۰۱۱
مرداد هم
از آن ماهها بود لعنتی. لعنتی ِ لعنتی هم که نه؛ از همانهایی که تا بجنبی، رفته.
من
همهش را انباشتهام اما؛ همه لحظاتش را. که شب بشود و حسابی بخوابم و همهشان را تا صبح پردازش کنم.
من
به سردرد دارکوب پیر دچارم. وقتی موقع ِ یک ماه نکزدن بیوقفه بهدرخت چشمهایم را بسته بودهام — عقب، جلو، عقب، جلو.
کانسپتهای سفید و قرمز مغزم
وقتی تو الئو
گم میشوی
سرشار میشوند از دارکوب و جوجهتیغی و لاکپشت.
(دارکوبه رو که سگه خورد. جوجه تیغی تیغ هاش تموم شد. لاکپشته هم آلزایمر گرفت.)
الئو،
چرا هنوز بلیدینگکنان لبخند میزنیم و میرانیم؟