۰۴:۱۵ دوشنبه، ۲۷ ژوئن ۲۰۱۱
در برف،
با یک اسلحه نیمه پر و یک قمقمه جیبی ودکا،
من و نیکلای،
از سیبری به سن پترزبورگ
بر میگردیم.
خورشید با قرمز غمناکی پایین میرود؛ میخندیم تا اشکمان قندیل تیز نبندد و در گوشتمان فرو نرود.
که قرارست سرد بشود.
باز در راه،
در راه ما،
ما سربازان وفادار ارتش سرخ.
کمی از ودکا مینوشیم.
ودکا تمام خوشی ماست.
تمام شهوت و تخیل ما، تمام خنده و غم ما، تمام خشم و نفرت ما، تمام شور و شعف ما، تمام عشق و امید ما، تمام گذشته و آیندهی ما، …
ودکا شاید کم بشود در قمقمه،
اما تیر در فشنگ ماندنیست.
تیر را وقتی شلیک میکنیم
که دشمن دیده باشیم، که دشمن را در حال تجاوز به خاک مقدس، گیر انداخته باشیم.
ودکا ولی، …
توصیفش سختست انصافاً گاهی.
من و نیکلای،
گاهی
بدون هیچدلیلی، و تنها بهسلامتی همدیگر، ودکا مینوشیم.
احمقانه شاید بهنظر بیاید، ولی
در آن لحظات
چارهی دیگری نداریم. باور کنید.
ننوشیم میمیریم؛ از سرما، از گذشته، از تمام نبایدها، از تمام قصورها، از تمام نبودها، از تمام عدمها، از قرمز فراموش شده، از سرما، از خماری، از جبر اسلحه روی دوشمان، از فروپاشی و عدم استقلال، از ترس قرب ارواح مغموم همهی همسنگران، از خودِ مرگِ تائب دائمالخمر.
من و
نیکلای.