زمستانم میکنی و من،
حتی با سوزاندن آخرین تکههای زبالههای بازیافتی و غیربازیافتیام هم،
نمیتوانم خودم را گرم کنم.
زمستانم میکنی و من،
زخمهای خودم، بهعلاوهی زخمهای تو، بهعلاوهی زخمهای تو روی من، بهعلاوهی زخمهای من روی تو، را درمینوردم
بارها
و بارها
و بارها…
تا با موفقیّت سرشار بشوم از خاکستری و نفرت و تاریکی.
زمستانم میکنی و من،
مغزم یخ میزند؛ و در حافظهی غیرآلزایمرپذیرم فقط این تکرار میشود که:
زمستانهای قبل [تر از تو] هم گذشتند،
این نیز بگ…
سلام،
وقتی به خودم برسم (شاید ۵ دقیقهی آخر شب، اگر نَمیرم از خواب باز)
عمیق میشوم تا بفهمم باز
که اشتباهی هم اگر بوده باشد، از گمشدن نبوده؛
بلکه از اشتباه پیدا شدنم بوده،
که این شکلی برای میرداماد و منهتن دلم تنگ میشود.
سلام،
دو دقیقه بیشتر وقت ندارم…
فقط خواستم بگویم،
لطفاً سهم من را دور نریزید. قول میدهم برگردم یکروزی…
اگر در خلالِ روایتِ تجارب منتهی به زخمهای عمیق جنگهای ماقبل از اعتقادم به سان تسو،
به مادمازل «آ»
به این نتیجه رسیدم که عدم امنیت روانی (اینسکیوریتی) رابطهی مستقیم با جایگزینپذیربودن (ریپِلِیسبلیتی) [از منظرِ درونیِ خودِ شخص] دارد،
پس
ریشهی دلتنگیهای وسوسهآمیز
– علیرغم امنیّت روزمره –
را کجا میتوانم جستجو کنم، عزیزدلم؟
(من هم شاید وقتهایی که خواب نیستم، بیدار هم نباشم.)
پ.ن. و استاد «ک» میگفت، یکی از درمانهای مؤثر و پایدارِ پریشانحالی و اضطراب، همانا صرف خلاقیّت است. و خلاقّیت در ابداع روشهای نوینِ برقراری و تثبیتِ امنیّتِ خاطر میتواند یک تیر با دو نشان باشد (زندهباد گرمای هُرم). و من هنوز که نرسیدهایم، دلم برای آیندهای که دلم برای این روزها تنگ میشود، تنگ میشود، نازنین.