سلام،
من یک غریبه هستم.
[با صدایی بلند و رسا و کشیده داد میزنم:] «آیا
زخمهایِ نه-چندان-مشهود-در-نگاه-اوّلِ من،
مصدّع اوقات شما میشود؟»
[و بعد، آرام در گوش نجوا میکنم:] «البته اگر به کسی نگویید،
من هم
– تا حدّی که چندشآور نباشد و پاککردن لکههایش دردسر نشود –
بعضاً حتی فِتیشوار،
با آرام آرام مالیدن زخمها[یم/یت/یمان]
آرامتر و انگیزشمندتر میشوم.»
سلام،
هنوز بیدارین؟
دوباره گم شدنم را
باید
هر بار،
که بیدارم کنی،
بیزبان،
جشن بگیریم.
شاید؟
†
واژهها از مغزم…
آیا؟
†
تمام دودهای داخل جمجمهام،
تمام ترسهای زیر پوست آرنجهایم،
تمام ناباوریهای پشت پلکهایم،
باز میزنند بالا؛ به رگهایم، به بالانس لامذهب هورمونهایم؛
وقتی باز،
باز،
باز
یادت میرود که
بین گوشهای کسی که داری فقط خودت را مرور میکنی برایش
هم
یک آدم نشسته.
من هم نکند باید
خودم را
فراموش کنم…
الزاماً؟
کاش وقتی بزرگ میشی
من هیچوقت زوال عقل نگیرم
که اعتراف کنم
چندین بار، این روزها و این ماهها، خواستهم
با گهوارهت بذارمت جلوی ایستگاه آتشنشانی
و با گریه فرار کنم
و توی باد گمتر از تو بشم،
عزیزدلم.
شاید هم آخرش
ریشهی همهی این ترسها
به شبهای سردی برگرده
که من نهتنها فراموش و علیالسویه،
بلکه علناً دریغ میشدهم.
(کنتور نه، حق مسلّم هم نه، اما رسوب میبندد و ممکنست باز مؤکدّداً کیپ بشود؛
همهی روزنههای شادیهای لحظهای، و مکرّر
که مبدّل به تلّی منظّم از دستنیافتنیهای محقّر میشوند.)
شاید هم آخرش آدمها
یاد بگیرند «مهربان بودن» سادهترین و عمیقترین خصلتِ بسیار آندِر-رِیتِد آدمیست، که تحقّقِ فراموششدنِ تعمّدیاش این روزها گویا باب جدیدی از تمدّن و تعقّل شده…
(ای تف به ذات همهی تفکّرات بیشعورشان و تخیّلات بیذوقشان!)
شاید هم آخرش،
ولی،
…
وااااقعاً هییییچ اتفاق خاصی نیافتد.
و نیویورک همچنان خسته و بزرگ و دوستداشتنی به راه خودش ادامه بدهد،
و تهران مغرور و مغموم،
و سانفرانسیسکو بیبند،
و همهی شهرهای دیگری که زمانی، تکّهای از من را…
شاید…
…
شبِ همهی شهرهای مهربانِ مهر بان [ ِِ من]،
بخیر.
چشمهایم
آرامش را
از گوشهایم
تغذیه میکنند…
میشنوی؟
میشنوی؟
میشنوی؟
این همان شبهایی هستند که سالها در انتظارشان بودیم
تا هر کدام را یک سال زندگی کنیم…
میشنوی؟
(چشمهایت رو ببند و با من باش.)
آرامشی را…
با دستهایم…
نوازش،
سازش،
ساختن،
خلقکردن،
زیبایی بخشیدن،
لمس کردن،
لذت بردن،
…
دستهایم یادت میماند؟
(اگر روزی هر دو کور شدیم…)
□
با دستهایم میخوابانمت؛
با دستهایم بیدارت میکنم؛
با دستهایم تو را،
باز
آرامترین
میکنم…
(وقتی باشی…)
□
دستهایم گاهی
جای خندههایشان
رویت میماند
و تو باز میخندی؛ وقتی میبینی، وقتی یادت میافتد…
†
دستهایم گاهی
ظرافتهایت را
– که فقط تو میدانی و من؛ و من بیشتر –
بیشتر نوازش میکند تا
اصیلتر و باارزشترین، بمانی
شبهایی که همهچیز تیرهست…
†
دستهایم گاهی
ریتم که میگیرند
و میرقصند
تمام دورت را طی میکنند.
نترس،
نترس،
نترس،
من هم،
– مثل تمام فرشتگانِ نامیرای اطرافت –
عاشق خلقکردنت هستم، عزیزم…