نگفتمت،
نگفتمت،
نگفتمت که با این همه شادیهای ریز که هر بار در من فرو میریزند، چهقدر بیشتر پر از ماسه و شن میشوم…
نگفتمت،
نگفتمت،
نگفتمت که من از تاریکی روز و روشنی شب نمیترسم، وقتی سکوت پناهگاهم است…
نگفتمت،
نگفتمت،
نگفتمت که تلخی در دهانم لانه میکند و تخم میگذارد تمام شبهایی که آواره تا صبح باز زیر پل میخوابم، و به همهی پفیوزهایی که به تو و مغزت تجاوز کردند و تو حتی نفهمیدی فکر میکنم…
نگفتمت،
نگفتمت،
نگفتمت تا تو شبها آرامتر بخوابی،
و بخیرتر…
ببخشید،
ببخشید،
طلوع از کِی ترسناک شد؟
من حالم بهتره.
ممنون که میپرسی…
خلاصهی همهی این دو سال میشود اینکه
من شاید حالا حالا ها بیدار نشوم، اما
دوست دارم وقتی بیدار میشوم،
صدای چیزهایی که دوست دارم را بشنوم؛
و به بیدار بودن خودم افتخار کنم…
همین.
ته گودال ماریانم یک باتلاق نصب/ایجاد شده، که بسیار مفید است.
منتهی هر ششماه یکبار که آتشفشانِ زیرِ باتلاق فوران میکند، چیزهایی را بالا میآورد که در راستای روند روزمرهی من نیستند. (مشمئزکننده نه، ابداً نه، اما گاهی مشوّشکنندهاند.)
بیدار میشوم.
دقیقاً عین فوران آتشفشان، در نیمساعت حاصل قرنها سکون و تعادل و شکلگیری هزاران جلبک و خزه بههم میریزد. و متأسفانه برای دقایقی من طعم بیداری را دوباره میچشم.
مثل کتری روی گاز، وقتی زیاد مغزم غلیان میکند، از بینیام سوت میکشم. با صدای سوت خودم، باز وارد این دنیا میشوم. دنیای بسیار منطقیای است، نسبت به تمام حداقل بیست سال تجربهی گذشته؛ منتهی من کسانی که من را در راستای از اینهم منطقیتر بودن تشویق میکنند، از انتهای قلبم دوست ندارم.
□
اسماً بیدار میشوم،
اما یادم میآید که معنای بیدار شدن واقعی چیست. یادم میآید زمانی بدون روزانه کُشتیگرفتن با وکیلمدافع خودم در دادگاههای روزمره، من خودِ نه-چندان-منطقیام را هم زمانی خیلی دوست میداشتم. یادم میآید وقتی صندوقچهی حاوی رمزِ دیکُدشدهی «هیجانِ اشتباهکردن» را خودم از قایق پرت کردم تا برود تهِ ماریانم، هم خیلی پیر شدم، هم دنیایی را انتخاب کردم که درش «دریغ» یک حربهی پروپاگاندا-وار بود برای فریب هدفمند در راستای استثمار خیلی حقوق طبیعی، و/منجمله ربودن خیلی لبخندها. یادم میآید، گاهی آدمها بهانتخاب خودشان میخوابند؛ ولی حق دارند هرگز کسانی را که بهموقع بیدارشان نکرده، از منتهای قلب دوست نداشته باشند.
دقیقاً به اندازهی غیردوستداشتنی، ولی واقعی، بودنِ اختراع و شیوع دستگاه انتقال بو از راه دور، مثل یک کارآگاهِ کاملاً حرفهای و منطقی در صحنهی جُرم، تمام محتویات آتشفشان را آنالیز و نمونهبرداری کرده و به آزمایشگاه میفرستم. من تصمیم خودم را گرفتهام که قاتل را چهکسی معرفی کنم، و آزمایشگاه و غیره صرفاً یک فُرمالیتهاند.
نتیجهی آزمایشگاه ولی اینکانکلوسیو برمیگردد و من، ترجیح میدم بهجای اینکه دروغهای خودم را از صمیم قلب باور کنم و یکهتازی کنم باز در سلسلهی جمعبندیهایم، صرفاً روی صندلی عقب بنشینم، پنجره را بدهم پایین، و سعی کنم بدون تکان خوردن لبهایم به تمام درختان جاده بگویم که از آشناییشان خوشوقتم، اما اینکه برای چند صدم ثانیه حتی در معیشتشان هستم، خیلی انتخاب من نبوده. من فقط به عبور معتقدم گاهی…
□
بیدارتر میشوم و تمام گدازهها هم نرسیده به حتی نصف عمق تا سطح آب، خشک میشوند و سنگ میشوند و برمیگردند توی باتلاق. باتلاق خیلی جا دارد. باتلاق کاملاً اسکیلبل است. باتلاق، تمام شهرهای دنیا را در خودش جمع میکند و بهراحتی میبلعد و حتی آروغ هم نمیزند. باتلاق، چه از باتلاقبودنِ خودش راضی باشد و چه نباشد، کارش را درست انجام میدهد.
بیدارتر میشوم و هنوز پردهها کشیدهاند. من هنوز ادعا میکنم موجهای کسینوسیام را دارم صاف و فِلَت میکنم. من هنوز ادعا میکنم اسب خوبی هستم. و هنوز تمامِ «من هنوز»هایم را بااطمینان بهخودم تلقین میکنم.
باتلاق، آتشفشان، صندوقچه، و تمام اینها همیشه طبیعیاند. مهم دلفینها و مرغهای ماهیخوار شاد در حوالی سطح هستند که هر روز صبح با نور خورشید با ذوق بیدار میشوند و به بازیهایشان میرسند. : ) من اما، شبها که همه خوابند، چشمهایم را میبندم تا بتوانم بهتر به عمق باتلاق زل بزنم. میدانم، میدانم، میدانم، من آخرین روزهای عمرم هم که شده، با ماسک اکسیژن یا بدون ماسک اکسیژن، به نوازش تمام ماهیچههای داغ قلب باتلاق خواهم پرداخت.
روزبهخیر. شببخیر.