بیدار میشوم.
چشمهایم را باز میکنم.
نگاهی به عمق زخمهایم…
هنوز ترمیمشان ملموس نیست
ولی من امید دارم.
من،
تنها به خودم بدهکار
و همهی تلاشهایم؛
که آنهم یک مسئلهی کاملاً شخصیاست.
چشمهایم را بازتر میکنم.
آسمان ابری است باز،
اما پرندههای کمسنوسال هنوز بیخبر از دنیا، بالای دریاچه میخوانند؛
و همین کافیست.
سلام، روزبخیر.
من بودم.
†
بعد،
من و تو بودیم،
با هم یکطرف،
یک تخت یکنفره، یک پتوی یکنفره، حتی یکوعده غذای یکنفره هم کافیمان بود.
†
بعد اما،
تو بزرگشدی.
قایق را به شناکردن ترجیح دادی،
از آواز پرندهها مشمئز شدی؛
و من هم زانوهایم دیگر قدرت پریدن از نردهها را مثل سابق نداشت.
همین شد که
دنیا سه قسمت شد:
من،
تو،
و بقیهی دنیا.
حالا دیگر حتی یک آپارتمان دوخوابه
هم برایمان کم است.
و من
گاهی
هنوز یاد تمام نجواهایی که من را میربود میافتم…
پسورد گلویم را باز گمکردهام.
ایمیل بازیابی پسورد به تو قرارست بیاید، که تو هم خیلی وقتست آنطور که باید ایمیلهای مربوط به من و مخصوصاً زندگی من را چک نمیکنی.
من با گلوی قفلشده رو به آینه لب میزنم و بیآنکه ذهنیت قربانی بگیرم، از خودم میپرسم چرا سالیمکبراید ای که هیچوقت از من نپرسیده که آرزوهایم چیست، هر ماه به خودش اجازه میدهد برایم تعیین تکلیف بکند و زندگی ِ نکردهی خودش را، در کمال خودخواهی، از من طلب کند.
□
تو میخوابی و من،
خوشحالم که از گلوی قفل شدهام آب و روزی یکوعده غذا پایین میرود.
تو میخوابی و من،
ساعتها بهخودم لالایی میگویم تا بلکه دمای داخلی بسیار سرد و خارجی بسیار گرمم متعادل بشود که بخوابم.
تو میخوابی و من،
چه از ساعت خواب و چه از ساعت بیدار شدن، و چه حتی از خودم، هم باید شرمسار باشم. منی که بهخودم سخت نمیگیرم، اما، گاهی، عادت میکنم به بدهکار بودن…
□
تمام سناریوهای کابوسهای هفتگی را، هر شب قبل از خواب یکبار دیگر مرور میکنم. من در بچهگی هم بچهگی نکردهام، چه برسد به ترسهای بندناف دور گلوی کودک ۷ ماههی بهدنیا نیامده، و آدرس و کیفیت غذای دارالتأدیب سنفرانسیسکو…
نسخهی «آی، دونت، گیو، عِ، فاک» که برایت روضه خواندم را، یکبار دیگر مرور میکنم. به ورژنهای ۱.۲ و ۱.۳ میرسم و از پیشرفت خودم خوشحالم. (یادم باشد فردا باز توی بالکن باز جشن بگیرم.) نسخهی ۱.۹ اُپنبِتا را ریلیز میکنم و پیتچ نهایی را باز زمزمه…
من خوب نیستم، حتی کوچکترین انگیزهای برای عامدانه نایس و کول دیدهشدن هم مطلقاً ندارم. صرفاً گاهی میتوانم نقاط ضعف سیستمها را با نگاه بهینهسازی شناسایی کنم. و مشکل آنجا شروع میشود که مثل کارآموز کودنای (از نظر هوش اجتماعی) که هنوز حتی در آگاهیش هم خطور نکرده که ناخودآگاهش رؤیای آفیسهیرو شدن دارد، خیلی مبتدیانه همه نقاط ضعف واضح را با تُن صدای مهربان و در بستهبندی زیپدار و نرم و ایمن اعلام میکنم، ولو در محافل دونفره.
نه، نه، نه… کاش زودتر یک بار برای همیشه یاد بگیرم که آدمها قرنهاست آنقدر اینسکیور [یا اینقدر آنسکیور] هستند که حتی یادآوری اینسکیور بودنشان هم آنسکیورترشان میکند. آدمها، غریبانه تنها هستند و متدافعانه تنهاییشان را با فریاد یا تهوّع یا هر دو ابراز میکنند.
آدمها، در دنیایی که من هستم، قرنهاست گم شدهاند.
من اما خیلی سالهاست فرار کردهام. گوشهایم شاید سالمترین و ورزیدهترین اعضای بدنم باشند؛ و ارتجاعیترین نیز.
باز زیر پوستهایم را فوت میکنم تا مثل یک ایرمترس خوب و پُرتیبیل، جادار بشوم برای همهی وزنی که باز باید امشب بهجهت رفاه حال مهمانهای ناخواسته تحمل بکنم. سامانهی نیمهخودکار تبدیل وزنها به گیو-ع-فاک معمولاً ۲۴ ساعت طول میکشد.
و من فردا صبح به امید یک لیوان دیگر قهوه و گذاشتنش روی کوستر عزیزم و خواندنِ It’s a perfect day to have a perfect day بیدار میشوم.
من در این یکسال و نیم چه پوستم کلفت شده باشد، چه گوشهایم حجیم، یاد گرفتهام همیشه صبحها سر پا بایستم. نه بهزور ورزش، نه بهزور یک مقالهی تاییدگرایانهی مزخرف و کلیکبیتی دیگر؛ بلکه به امید اینکه شاید امروز، پسرکی که سالها حسرت توپ چهلتیکه داشت، یکقدم نزدیکتر بشود به آرزوهایش…
تلخی در ته گلویم،
رخنه میکند و من
به خودم میگویم
شاید بتوانم تو را توجیه کنم که کمی شِکَر بیشتر، بهتر است — حداکثر دیابت میآورد، که لبخند را نمیکُشد.
قبول؟
□
دراز میکشم و
به بوی چمنهای زیر درختهای توت فکر میکنم؛
اگر بلیطم پاره نشده بود،
اگر پروازم کنسل نشده بود،
اگر زانوهایم زمینگیر نشده بود.
به تو نگاه میکنم،
تو آخرش معصومانه میخندی و من
به تو نگاه میکنم تا
فراموش کنم.
رو به تمام سکوت قبل از بامداد دوبارهی آخر هفتهها
من
فارغ از تابستان یا پاییز
فارغ از ابری یا آفتابی
فارغ از سانفرانسیسکو یا نیویورک
اوّل به این فکر میکنم که یادم باشد
این شاید یک روزِ عالی برای
شروعِ داشتنِ یک روز عالی باشد.
□
به ریچارد،
به مرغ دریایی بینام در دوردست،
به تمام فرزندهای داشته و نداشتهام در گذشته و حال و آینده،
به تمام وارونگیهای خانوادگیام،
میگویم که من واقعاً سعی میکنم وقتی شصت سالم شد هم مسئولیت اشتباهاتم را بپذیرم و خودم باشم؛
و خودم بودن را فقط برای خودم نگهدارم.
و به خودمبودنِ تمام شماها هم احترام بگذارم.
من،
اگر گاهی فراموش کردم،
لطفاً بهمن یادآوری کنید تا جلوی آینه لای زخمهایش در بین چروکهای پیشانیام و موهای سفیدم بگردم.
قطعاً پیدا کردنشان هم شما را خوشحال خواهد کرد،
هم من را مفتخرتر از تمام دستاندازهایی که پیمودهام.
†
من،
اگر اما باری
یادم رفت لبخند بزنم،
تو برایم از همان جکهای همیشهگی بگو…
من،
لبخندم،
بیشک آخرین چیزم خواهد بود که قبل از در تابوت دراز کشیدنم، میفروشم.
میدانی که…
بگذار به حساب اینکه
من
قرنهاست ریشه نداشتهام…
ربع سوم زندگی را
– پیش از آنکه کامل از کار بیافتم –
گذاشتهام برای خواندن و نوشتنِ
تمام داستانهایی که در نیمهی اوّل آرزوی نوشتن و خواندنشان را داشتهام.
(فقط در حد خطور و ایده و جرقه، افتادهاند گوشهی انبار تاریک و عنکبوتی…)
مینویسم؛
میدانم
تو،
حتی اگر نخوانی هم،
قطعاً شادتر خواهی بود اگر بدانی
که من آخرش خیلی بیشتر از حداقلِ توانم، توانستم بنویسم.
داستانهای کوتاه
هم
خوشحالتر خواهند بود که علیرغم کوتاه بودنشان،
مستقل به ذات خودشان و فارغ از یک نقش جانبی و قابلجایگزینی
– با صدای واقعی خودشان –
شنیده میشوند،
ولو یکبار.
من،
چه از دهندگیِ ذاتیام بیاید، چه از ضعف یا قوت مضاعف عزت نفس،
داستان خودم را شاید آخر بگذارم
یا اصلاً فراموش کنم و ننویسم.
هر چه باشد،
من هم آخرش در این سیاره مسافری بیش نیستم،
که شبانگاه اتوبوس غریبهای را سوار میشود
با این چالشِ یکنفره که نرسیده به مقصدِ ازپیشتعییننشده
حداقل کمی گرم شده باشد.
تو تا به حال آیا
موقع گفتنِ «[لبخند]، شببخیر عزیزم!»
خودت فرسنگها دورتر
در اتوبوس پیر و نمناکی
گمشده بوده هستی؟
سقف آرزوهای تو،
به بادبادکهای من…
سقف آرزوهای من،
برای بادبادکهای تو…
کاش یا باد نیاید اصلاً،
یا اگر میآید، سقف را هم با خودش ببرد؛
تا پرواز…
ریچارد
وقتی مُرد
دست از نگرانی از قضاوت شدن برداشت.
باد
لای پسکوچههای دنج پایینشهر پاریس
تنها ندای زندهبودن برای نویسندههای پیر و شکستخوردهی کافهنشین است.
نیویورک
وقتی حالش دوباره خوب بشود
میتواند منِ گمشده را باز آنقدر ببلعد تا با خیال راحت هزاران شب درش قدم بزنم و هر شب، از شب قبل، بیدارتر و زندهتر بشوم.
پ.ن. شاید مشکل از کمبود اکسیژن است این روزها که گلایل این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمیدهد…