باد
به تمام گوشههای مغزم باید
برسد،
بپیچد،
برقصد…
… تا بوی شیر،
بوی قهوه،
بوی روزی نو دوباره
سرشار و چیره بشود بر تمام غبارها.
بیا یادمان نرود
مهمترین انگیزهی شببخیر
تنها دلگرمی و اشتیاق و دورخیز
برای صبح فردای بهتر است،
لطفاً.
باور بکنی، یا نکنی،
من هرچهقدر هم آماتور باشم
نیازی به بازتعریف سرما و زمستان ندارم.
من سالها در قعر دریاچه زیستهام و شبها آبششهایم را یواشکی از زیر پتو بیرون کشیدهام.
من اگر با طمانینه و کمی لبخند استتیک کف دریاچه قدم میزنم،
تنها برای تماشای دوبارهی همان رقصهای بیهودهی قدیمیِ همان ماهیهای قدیمیِ خود-دلبرک-بین قدیمیست — وگرنه من که سالهاست هابیِ اصلیام جمعکردن کندههای خشک برای شومینهی خانهی ریچارد در زمستان است.
باور بکنی، یا نکنی،
من دیگر یهمراتب کمتر از ترسهایم میترسم.
من تمام پوستهای خشکیدهام را گذاشتهام
اینبار
راحت بریزند.
من
قصد دارم تا پیش از زمستان هم،
یکبار دیگر زندگی کنم.
سفرهای زیادی هستند که
چمدانم، منرا، با خودش میکشد و میبَرَد و من هم تقلایی نمیکنم. هر چه باشد، سی و اندی سال خلأ را باید طوری پر کرد که با یک فشار و تلنگر دوباره همهش باد هوا نشود.
سفرهای زیادی هستند که
من باز تنها وقتی که به مقصد میرسم میفهمم قبلاً هم اینجا بودهام. و تنها تفاوتش اینست که من احتمالاً از خیلی جهات زخمیتر/مجرّبتر هستم، و بس. و البته همین مهم، بهتنهایی، هم توجیه میکند و هم کفایت.
سفرهای زیادی هستند که
من باز هم طیشان خواهم کرد. مهم نیست چند بار… مهم نیست چند نفس… برای یک مسافر بیخانه، همیشه تنها امید سفری باشکوهتر انگیزه است؛ نه مقصدی نامعلوم و صرفاً در حرف گفته شده.
سفرهای زیادی هنوز هستند که
کفشهای [من] را خوشحالتر از پاهایم میکنند.
دهها سال طول کشید تا – بهخودم – ثابت کنم
که کالری موجود در تاریکیِ شب
بهمراتب بیشتر است…
†
… «و تو»یی که شبها خودت را بغل میکنی،
بهخودت بدون من لالایی میگویی،
چشمهایت را آرام آرام میبندی،
تا حداقل ۸ ساعت جایی بروی
که من مهربانتر و فهیمتر باشم.
†
دهها سال دیگر طول خواهد کشید
تا من و تو
بتوانیم آنقدر مهربان ب[ا]شیم که مایلاستونهای موفقیتهایمان،
دیگر مضربی از «سال» نباشند.