تمامی این همه سالها فاصله را
که من در زمستانِ خودم، تو در زمستانِ خودت
گذراندهای،
وقتی برگردیم
باید پیاده طی کنیم.
†
شاید راه برگشت سریعتر باشد؛
شاید بهار بشود — بهار واقعی؛
شاید تو هم بهسنّی رسیده باشی که جزئیات در و دیوار دیگر حواست را پرت نکند…
شاید،
اینبار کمتر از هم خسته بشویم.
†
تمامی این همه سالها را
در بُهتِ بیداری، در بُهتِ ناخوابی، در بُهتِ ناباوری
سپری میکنیم و گاهی در آینه
میترسیم بپرسیم حتی.
نه؟
گاهی
در زندگی
خیلی دیرمان میشود
برای
خندههای کوچک،
برای
موفقیتهای کوچک،
برای
شادیهای کوچک،
شاید.
وقتی زخمی میشوم،
وقتی زخمی میشویم،
دیگر یادم میرود
دقیقاً کجا بود که گم شدم…
(گرچه قبلش هم چندان دقیق خاطرم نمیآمد؛ صرفاً عکسهایی از کفشهای سیاهِ برفیام در خیابانهای تهران…)
زخمی که میشوم،
زخمی که میشویم،
من هم، مثل همهی بقیهمان، دلم کمی بغل میخواهد…
(فکر نکنم من، مثل همهی بقیهمان، گریهام بگیرد؛ صرفاً دوست دارم یخچالِ مربوطه آنقدر تمیز باشد که مغزم را توی بشقاب بذارم و بدون کشیدنِ سلفون رویش، بتوانم در یخچال بگذارمش تا صبح…)
زخمهایم که میدانم باقی میمانند،
زخمهایمان که میدانیم باقی میمانند،
تقصیر مادر طبیعت نیست؛
تقدیر ما این بوده که شاید
تلنگری بخوریم و طمعهای بیهودهمان تبخیر بشود و
همهی تقسیمهای سلولی نِرونهای تسلیمشدهی مغزمان، تثبیتِ تکثیرِ تفسیرِ تفصیلِ تصویرِ همین ثانیههای مصلوب باشد
تا یادمان بماند
چه روزهایی در حسرت همین کفشها و پاها و گامها
تا صبح به آینه زل زدیم و
خوابمان نَبُرد.
فصل جدیدی است وقتی
تمرکز و اولویتِ دپارتمانِ ادبیات و واژگانِ مغزم،
از انتخاب کردنِ قیدهای ناب برای بیان بنیان حسهای پیدا شده در لحظههای کمیاب کنونی
به پیدا کردن صفتهات مناسب برای وصف حسهای انتخاب شده برای لحظههای نایابِ آتی
تغییر میکند.