18:49 پنجشنبه، 27 فوریه 20
به کسایی که از ambitious بودن، فقط «ambitious بودن»ش رو یاد گرفتهان باید گفت
کاش بهجای use کردن، حداقل abuse میکردین
تا کمتر درد بگیره…
به کسایی که از ambitious بودن، فقط «ambitious بودن»ش رو یاد گرفتهان باید گفت
کاش بهجای use کردن، حداقل abuse میکردین
تا کمتر درد بگیره…
اگر موقع کالبدشکافیام،
از وسط صورتم یک قطاع کامل ایجاد کنند و از نیمرخ نگاه بکنند،
در مییابند که وقتی دهانم بستهست و لبهایم روی هم،
داخل دهانم – مثل خیلی از بقیه آدمها – یک دایره گرد است.
همین دایره گرد، باعث میشود خیلی از صداها
-…یی که از ریهام به صورت هوای ساده و خالص شروع میشوند، بعد از تارهای صوتی گلویم میگذرند و با فرمان مغزم، رنگ و صوت میگیرند –
وقتی با لبهای بستهام مواجه میشوند، گرد توی دهانم میچرخند و برمیگردند به ته حلقم…
بعد ناچار، با بازدم بعدی، پایین میروند…
این بار اسفنکتر بالایی مِریام
– که احتمالاً بعد از دهها هزار روز دیگر عادت کرده و باتجربه شده –
مثل همیشه باز میکند خودش را تا راه را برای پایین رفتن باز کند.
†
همهی حرفها، صداها، فکرها، تحلیلها، نظرها، ایدهها، …
همهشان آخرش به معده ختم میشوند.
همین میشود که گاهی، وقتی رول همیشگی «شنوندهی خوب»ام را بهنحو احسن بازی میکنم،
و با اختیار کامل، در کمال صحت عقل، تصمیم میگیرم بازنده باشم در بحث،
معدهام کمی درد میگیرد. گاهی کمی میسوزد.
(شاید گاهی معدهام، برای حرفهای سنگینی که ذوب نمیشوند، بیش از مقدار لازم اسیده ترشح میکند.)
اما تهش میخوابم.
صداها و فکرها و تحلیلها و نظرها و ایدههای ذوب شده در اسید معده هم،
مثل سایر سلولهایم (وقتی کالبدشکافی تمام بشود و کالبدشکاف زیپِ گونی را بالا بکشد و به وقت استراحت ناهار و نمازش برود)
به طبیعت برمیگردند.
†
کاری به آیندهشان و کارما و تناسخ و روح و ماوراء ندارم؛
فقط گاهی،
دلم برایشان میسوزد.
و دوست دارم یکبار دیگر (حتی اگر اولین بار باشد)، قبل از برای همیشه تمامشدنشان، حسابی در آغوش بگیرمشان
و یک دل سیر در بغلشان
بخوابم.
داستانهایی که در آن
من تنها یک ناظر هیجانزده و مشتاق و بسیار پیگیر هستم
و با ذوق سؤالهای درست در زمانهای درست میپرسم…
†
داستانهایی که در آن
ناخودآگاهِ من، کاملاً مستقل و با قدرتِ زیرپوستیِ کامل انتخاب میکند که من
چهطور بهطور طبیعی و عمدتاً مفعولانه، دوست داشته بشوم…
†
داستانهایی که در آن
من مثلِبهعنوان یک بردهی فیزیکی،
مدام جابجا میشوم و هرگز نمیفهمم کِی تمام میشود…
†
داستانهایی که در آن
من با ریشهیابیِ ترسها و آفتزداییشان با عناصر خلاقیت و خودرضایتمندی
سعی میکنم خوشحالی واقعی را، ولو برای لحظاتی، باز تجربه کنم…
†
داستانهایی که در آن
من واقعیت را حسابی درهمتنیده میکنم و
وقتی برمیگردم، خیالم راحتست که حداقل آنجا حسابی به اوج رسیدهام…
†
داستانهایی که در آن
خودآگاهِ من با خیالِ راحت پرواز میکند…
داستانهای پروازی،
پروازهای داستانی،
داستانهای واقعی،
پروازهای واقعی…
جاهای خالی
گاهی،
کلمات مناسب
ندارند.
جاهای خالی
همان خالیماندن برایشان
بهترین کلمهست گاهی.
امان از وقتهایی
که جاهای خالی
بوی یاس و چهارسالگی
میدهند.
باز هم میگویم،
ننوشتن گاهی قدرتش بیشتر است. سدّی که رخنه درش نباشد، با شدت بیشتری میتواند منفجر بشود، سیلی بشود، و رود خروشان جدیدی بسازد بر خشکیهایی که دست نیافته مینماییدهاند.
سگی هم که مینویسد، گاز نمیگیرد.
و اصلاً همین نوشتن، به مثابه زیباییآفرینی با فریادهای رمزگذاریشده، است که باعث میشود تلاشم برای بقا را دوست داشته باشم.
†
نمیدانم این روزها، در دنیای تو، چندشنبهست؛ اما در دنیای مغز گمگشتهی من، هنوز پاهایم از برفهای سرِ میرداماد خیسند…
من،
راستش صراحتاً گاهی
تمام شب را در امتداد تاریکیهای شلوغ میرداماد با بوی کریسدیبرگ سپری میکنم.
بعد
خودم را باز کنج یکی از همان پرایدهای خطیِ گرم جا میدهم،
و تا مقصد میخوابم.
من
گاهی مقصدم را گم میکنم. (خاصیّت غربتنشینی و نداشتین خانهی ثابت است، شاید.)
بعد
روزها طول میکشد تا باز خودم را پیدا کنم و به نزدیکترین حبلالمتینِ معقول و موجهبودن (فرار از نادیوانگی) چنگ بزنم و در صراطالمستقیم راه بیافتم باز.
من
گاهی از خونریزیهای درونیام از خواب میپرم، تخت را بررسی میکنم که خشک است، و باز عریانتر و زخمیتر از قبل میخوابم.
بعد
هفتهها و ماهها طول میکشد تا یادم بیافتد باز،
که برخی زخمها، خوب نشدنشان حکمتای است برای فراموش نکردن تمام چیزهایی که نمیکُشند، و فقط کمی آرامتر و سنگینتر میکنند.
†
میتوانم به همه لبخندهای دروغینم را تحویل بدهم و خاکستری باشم،
میتوانم به خودم لبخندهای دروغینم را تحویل بدهم و آبی تیره باشم،
میتوانم نخندم و سرزنش بشوم که حتی همین هم که باز از حداقل «دوست»هایم، حداقل انتظارات را دارم، زیاد است؛ و قهوهای سوخته باشم،
و یا
میتوانم فقط در سکوت چشمهایم را روی دریاچه بپرانم، تا تا خودِ اقیانوس بیصدا با باد بلرزند و تمام نرفتهها را راه بکشند… و سفید، و سپید، و کاملاً عاری از عظمتِ تمِ تمام رنگها، بی هیچ بیداریای، چنان یک قو غوطهور شوم در دروازههای خیالهای ذهن سبکم.
†