02:13 یکشنبه، 22 دسامبر 19
و نوازشهایی که…
و نوازشهایی که…
تنها؛
تنهای تنها.
تنهای لُخت…
تنهای لُخت…
تنهای لَخت…
تنهای تنها…
تنهای تنهای تنها.
دستتنها.
دستِ تنها…
تنهای دستدار…
تنهای بیدست…
تنهای بیدوست…
تنهای بیدوست…
تنها دوست…
تنهادوست.
تنها در خانه؛
تنها در خانه…
تنها در تهِ خانه…
تنها در ِ خانه…
تنها در در خانه…
درِ ِ تنهای خانه…
در ِ تنهاخانه…
در ِ تنهای تنهاخانه…
تنها در ِ تنهای تنهاخانه…
تنهاخانهی تنها.
□
واژههایی که بهسان کودکان بیقید و بیدغدغه تنها وظیفهشان رقصیدن است… و نمیدانند فقط چند ده سال دیگر باقیمانده تا وظیفهشان تنهارقصیدن باشد.
تنها، رقصیدن در تاریکی.
تنهارقصیدن، در تاریکی.
تنهارقصیدن در ذهن.
تنهارقصیدن در عمقِ تنهای تاریکای که در تاریکی به عمقِ دوستداشتنِ تنهایی میرسند.
تنهادوستداشتهشدن.
دوستداشتنِ تنها شدن.
دوستِ تنهایی شدن.
عاشق تنهای واژههایی که تنها هستند شدن.
□
واژهها جنس دارند.
واژهها در تنهاییِ خودشان شاید جنسشان را نفهمند؛ اما در تنهایی است که جنسِ واژهها واضح میشود کاملاً.
مثلاً همین «ایدهآلِ» خودمان. در اوجِ تنهاییست که ذات پلیدش میزند بیرون. مخصوصاً وقتی بههم نسبتش میدهیم. مخصوصاً وقتی تنهایمان کاملاً تنها هستند و حتی کلاههای روانشناسیمان را هم از تن برمیکَنیم و لُختِ لُخت، لَختِ لَخت، فقط خودمان میمانیم در تخت و اتهامهامان. گلولههایی که سوراخ نمیکنند، اما کبود میکنند. و گاهی کبودی از سوراخشدن دردناکتر است. و کبودیِ نفهمیدهشدن خیلی دردناکتر از فهمیدهنشدن است.
†
واژهها گاهی همدیگر را میخورند.
واژهها گاهی بدتر از انسانها در نطفه کَنیبالیست میشوند. در ریشه. در دهان. در مغز. در سلول. در نِرون. یا حتی، حتی، حتی تهِ حلق.
واژهها گاهی بدجور جنبهی تنهایی را ندارند. در تنهایی، در سلولهای انفرادیِ خودشان، وحشی میشوند. بدونِ ارتقاءِ جنبهی مناسب، قدرتشان زیاد میشود. بعد کوبنده میشوند و بهکوبندگی خودشان بدجور میبالند.
واژهها گاهی، سلولها را میکُشند.
†
واژههای تنهایی که هنوز وحشی نشدهاند را دور خودم جمع میکنم. کنار آتش مینشینیم. هُرم. گرممان میکند. گرم میشویم.
گاهی تنهاییهای دورهمی دوستداشتنیترین نوع تنهایی است. دقیقاً همانقدری لُخت میشوی که راحتی؛ با علم بهاینکه تهش هم تنها میرویم همهمان. اما شاید کمی گرمتر. کمی هُرمیدهتر. کمی آرامتر.
کنار هُرم گاهی میرقصیم. رقصیدن دور آتش همان حکم شرعیِ رقصیدن در تاریکی را دارد — اگر کسی نبیند، و به قصد لذت نباشد، حرام نیست. و واژهها گاهی بین بغض، و حلال و حرام، ترجیحاً هر دو را انتخاب میکنند؛ مبادا در حالت نیمهمایع، سنگ بشوند.
†
واژههای خوب، دست در دست هم میدهند و میآیند.
مثل آبشارهای بعد از برف.
مثل همه آبشارهایی که روزی بالاخره میریزند.
مثل همه آبشارهایی که میدانند خدا هرگز آمدنشان را متهم نمیکند.
و حتی،
شاید،
لبخند هم بزند…
چاله،
چاله،
چاله،
چاه،
ساحل،
دریاچه،
ساحل،
اقیانوس
…
و من باز دستانم یخ میزند.
و من باز در مغز خودم فرو میریزم.
گنجینهی لغات مغزم چندان دست نخورده — میبینی که هنوز خوب مینویسیم؛ من و کودک پنجسالهی درون.
†
گنجینهی لغات گلویم ولی، بدجور آب رفته. بدجور کوچک شده. بدجور ترسیده و به یک مرغ دریایی مهآلود در ابرهای خاکستری بالای دریاچه بدل شده. فقط گاهی جیغ و سایر نود و پنج درصد مواقع سکوت. سکوت، سکوت، سکوت و آبی و خاکستری و کلاغهای سیاه.
†
گنجینهی لغات چهرهام هم، صرفاً دارد عمیقتر میشود و در مقاطعی گودتر. آنقدر گود که وقتی روبرویم مینشینی و صدایم میزنی، صدایت در تمامِ همان گودیِ اعماقِ گنگ، گم میشود؛ بهجای اینکه مثل قدیم پژواک بیافتد از گودالِ چالِ کمعمقِ گونههایم.
عمیق مثل ابرهای دم صبح، که اغلبِ مردم عامّی، با همهی فانتزیهای شخصی و محرمانهی مشابهشان، نه توجهی بهشان میکنند، نه نام دقیقشان را میدانند.
عمیق مثل صدای سرکوبانه فراموششدن ترسهایم، وقتی محکم میکوبانماشان تا پایین بروند. و پایینتر. و خیلی پایینتر. (و بهامید اینکه فنرشان بشکند و از کار بیافتند.)
عمیق مثل همهی ترسهای ماهیها از ارتفاع آسمان و مرغهای ماهیخوار از عمق دریاچه.
عمیق مثل سیاهیِ همهی شبهایی که بیشتر سپری میشوند تا بهخیر.
عمیق مثل خودِ خودِ تو …
… و همهی لابرینتهای بیرون و درونت.
□
سرفههایم را به فال نیک میگیرم.
یادم میافتم که باید گاهی شاد هم بود. باید گاهی خیلی عادتها را درید و «نه» گفتنها را پذیرفت؛ و خودخواهانه خودخواه بود.
سوزش چشمهایم را به فال نیک میگیرم.
یادم میافتد که باید گاهی صبور بود. باید گاهی خیلی نادیدنیها را ربود و نشدهها را، همانطوری که هستند، پذیرفت؛ و خالصانه خالص بود.
مرگ تدریجی سلولهای مغزم را به فال نیک میگیرم.
یادم میافتد که باید گاهی شکرگزار بود. باید گاهی خیلی ناکاملیها را زدود و نداشتنها را پذیرفت؛ و فراموشکارانه فراموشکار بود.
□
اوّلش،
وجود دریاچه، حضور ریچارد، سکوت من…
بعد،
حضور دریاچه، سکوت ریچارد، وجود من…
و نهایتاً،
سکوت دریاچه، وجود ریچارد، حضور من…