آبیها، آبیهای کوچک و ریز، که
کمکم
کمکم
گم میشوند،
نیاز دارند نوازش شوند تا باز پیدا بشوند…
□
جاهای خالی را
گاهی نمیشود/نباید/خیلی هم لازم نیست
آدم پر کند.
جاهای خالی
گاهی
ارزششان به خالی بودنشان است. تمام وزن و جلال و عطر خالی بودن. خیلی خالی…
†
جاهای خالی
اینکه دیوارههاشان قشنگ عایقبندی شده باشد و مزیّن به نقشهای گیرا و جذبکننده،
باعث میشوند آدم مکیده بشود، حتی وقتی یادش رفت که جاهای خالی دارد با خودش…
†
جاهای خالی،
□
أرام آرام،
ذره ذره،
در خودم…
وقتی آخرین خاطرهها، خاطرههایمان، خاطرههایت،
رنگ میبازند.
†
و تو،
ساکتتر از همیشه، بیتفاوتی…
و تو،
بیتفاوتتر از همیشه، ساکتی…
و تو،
شاید «حضور»ت را، خودت هم فراموش کردهای.
†
[ببین، خودت، آخر]
کاری کردهای
که آرام آرام،
تمام آبیهای کوچکِ خاطره – که به تو منسوب بودند –
دارند رنگ میبازند.
… و جاهای خالیشان
را
مه
طوری پر میکند که انگار فقط یک روز عادی بهاره، ناغافل پنج صبح بیدار شدهام و خوابم نبرده. همین.
†
[ببین، خودت، آخر]
آنقدر حواسم را پرت کردی
که باز در قفس را باز گذاشتم و …
… بعد از همهی این ماهها،
بعد از همهی این مهها،
وقتی برگشتم سر بزنم
تو باز رفته بودی.
کلیدواژهها را مرتب میکنم
روی طاقچه، بر حسب غلظت از کوچک به بزرگ،
و با ذوق منتظر میشوم تا باز شب ریچارد بیاید.
ریچارد میآید.
خستهاست و من باز
در سکوت رو به دریاچه، با یک نگاه میفهمم و تنها به سالادِ سبُک قبل از خواب قناعت میکنم.
(میترسم در وهلهی آتی تناسخم هم
باز همین مسیر را بروم و در کوچههای خاکی تمام روزها را پرسه بزنم و شبها…
… شبها هم که ریچارد پیپ و پنجره و پرسه در پستو و نهایتاً پتویش را، به من ترجیح میدهد.)
…
پشت دریاچه اقیانوس هست؛ گاهی شلوغتر و گاهی خیلی آرامتر و لعنتیتر از دریاچه.
و شبهایی که ریچارد مشوشتر از من میخوابد، میدانم این همه دلواپسی من و هر یک ساعت پتو روی شانههایش کشیدن، آخر در دادگاه بر علیه خودم استفاده خواهد شد. و باز، و همچنان، هر شب میکنم همان عادتهای قدیمی و قلبی را.
من، با افتخار و کمی تعصب از جنس تملک، بهتر از هر کس دیگری میدانم ریچارد از لختی سرشانههایش همیشه سرما میخورد در بهار.
…
به چند روز که میکشد،
راستش فکر میکنم شاید همین خراشهای قدیمی و زخمها را هم باید میپوشاندم. انسان تا یک سنّی خراشهایش معصومانه و مظلومانه ترحّمبرانگیز و جذابند؛ بعد از آن، حدوداً ده سال بعد از آن، وقتی که «زخم» یک دیفکتوی رایج پسابلوغ انسانی تلقی میشود (خصوصاً از صدقهسری میلنیالها)، باید پوشاند — نشاندادن اثر عکس دارد کاملاً، ولو سهوی.
با اینکه قلباً سخت است،
ته سیگارهای ریچارد را فقط تا حدی جمع میکنم که غرورم را پایینتر از خودش نبیند. نمیخواهم دنیا[ها]یم[ان] را آنقدر کوچک کنم که فقط دو بازیکن در زمین بماند؛ اما، گاهی باید دفاعشخصی را – هرچند ناملموس و روتینوار – بکنم تا عرصهام تنگ نشود. تنگتر نشود. و دنبال ترَکهایم، روزی نیم ساعت توی آینه نگردم؛ وقتی ریچارد صبحانهاش را بهجای من و چای با روزنامه و کاپوچینوی کافهی چهارراه پایین کوچه میخورد.
ریچاردِ درون من،
شاید فقط پریود شده و دوست دارد بیدلیل خودش را در اخبار و تحلیلهای سیاسی و جامعهشناسی مدرن، بیشتر از دریاچه و سکوت شبهایش، غرق کند.
ریچاردِ درون من
شاید تهِ تهِ قلبش میترسد پستپرفورمنسش آینهای از فیوچر ریزالتش باشد…
ریچاردِ درون من،
شاید دلش برای جاهایی که زیر پونز مانده، خیلی تنگ شده، فقط.
خیلی.
یکجور یائسگیِ دلتنگی، یا بلوغ غلیظ مونوگامی، باید در زندگی آدمها باشد
که با رسیدن به آن مرحله همه تمام کارتهای رونکرده و درفتهای چندینصفحهایِ بالای ۱۰ سالهشان را بریزند بیرون.
بعد کلیّهی مخاطبین فقط حق یکدور خواندن این تکّه پازلهای اسنپشاتگونهی گمشده در پازل بزرگ زمان را داشته باشند، و بعدش تصمیم بگیرند که آیا مستحق بیشتر عذاب وجدان کشیدن در ادامه داستان هستند یا نه.
و رد شوند.
و دور شوند.
و خیلی دور شوند.
و خیلی دورتر شوند.
در محور x، و مهمتر از آن t.
این وسط، تو،
شبهایی که خوابت نمیبَرَد
نگاهم را میدزدی و به گذشتهای میدوزی
که من درش آنقدر هیچ جایی ندارم و هیچ کسی را نمیشناسم که
وقتی در سولههای خالیاش «تو» را صدا میزنم، صدا میپیچد و به خودم برمیگردد و
من
میترسم از ترس پژواک جستجوگریِ خودم؛ وقتی تو خوابی و من
آرام آرام تمام همان پلههای قدیمی را
این بار با ذوقِ معجزهجوی کودک-درونم-انهای،
به امید ِِ…
…
راستش،
از تو چه پنهان ولی،
هر دو دستم،
– گاهی، اکثر وقتها، تقریباً همیشه –
پوچ.
□
توی سرش وقتی
دیگر جا نشد آن همه حرفهایش که نباید میزد،
شروع کرده بود با خودش آرام و مورمورکنان حرف زدن.
بهترین شنوندهی دنیا میشد وقتی
فقط باید درک میکرد و با کمترین سخنی
به نفهمیدن و قضاوت کردن و موضع گرفتن متهم میشد.
(چیزهایی که برای نگفتن داشت عجالتاً داوطلبانه انتحاری شهید و مستقیماً در سینهاش خاکسپاری میشدند؛ درد از چیزهایی بود که گفتنشان، حتی با لیزترین لوبریکنت دنیا، مملو از ترکشهای هفتاد و پنج درصدیِ خمپارههای پشت سنگر میکردش.)
همینشد که ورکفلو
بهصورت اِوِلوشِنِری و نهایتاً طی یک عملیات جهادی
مبدل شد به:
گوش،
مغز،
حلق،
گلو،
بینی،
زیرلب…
زیر لب…
زیر… لب…
…
دست،
ماشین تایپ قدیمی و زنگزده ولی نجاتدهندهی ته انباریِ قدیمی.
□
گفتمت پرواز،
یادت هست؟
به تو،
تویی که وقتی من عرض اتوبان را میدویدم نگران میشدی،
تویی که شبها بیشببخیر شبت بخیر نمیشد،
تویی که زبان من را خوب میفهمیدی،
یادت هست؟
آیا؟؟؟
پس بگذار چندان هم عذاب وجدان نگیرم اگر
در واپسین استیج آلزایمرم در هفناد و پنج سالگی
نام خانوادگی تو را یادم نیاید و نام خودت را هم
فقط
«تو»
صدا بزنم…
(اگر هنوز مرا یادت باشد، تو.)
نور محبوس پشت پنجره را
در دستانم، قنوتوار
میگیرم، میریزم، میبرم زیر گلدان روی طاقچه، قایم میکنم.
آپریل که میشود
من را
علیرغم میل ذاتی و درونیام به آرام آرام برون ریختن
به گوشهای کشیده و یادم میاندازی خیلی بهترست که حتی کمی بیشتر از همین اندک چیزهای گفتنیام را، در حلقم در بدو خروج، جنتلمنانه قورت بدهم — فری اسپیچ فدای التفات الطاف لطیف همان میسیز عجیب و فوقالعاده.
من
وقتی سردم میشود/سردم میکنی،
ترسهایم
از خشک شدن پودر میشوند.
بعد بین دستانم میسابمشان و پودر الک شدهشان را در هوا فوت میکنم.
ترسهای خشکشدهام در غالب گَرد سفیدرنگی،
روی تمام کتابها و عکسها و کوچهها
پراکنده میشوند، آغشته میشوند، آلوده میکنند.
(من هرگز طعمهی خوبی، حتی برای قلاب خودم هم، نبودهام.)
رویت خاک،
رویت خاک،
رویت خاک،
…
بارانم هم، جز باریدن، از باب دیگری برنمیآید امشب.
رویت خاک، …
و من دستهایم و مشتهایم تنها یک کف دست، تنها یک مشت، جا دارند.
رویت خاک، …
و من خیلی پسکوچهها را باید بدوم تا گودالی…
رویت خاک،
… و من با گوشهی چشمهایم از سوراخهای تنگ بینی نفس میکشم و هنوز زندهام.