تمام جاهطلبیهای انفرادیام
آخرش
در یک ایستگاه قطار
گم میشود.
من میمانم و
دوراهی اینکه با هویّت سابقام سریعتر بهمنزل برسم، یا بیهویّت پیاده باز برف و سرما را حس کنم و فقط راه بیافتم…
من،
دقیق که بررسی میکنم، میبینم دارم خیلی نقطهها و چالهها و بستههای سرد و برفی را در مغز و قلبم با خودم حمل میکنم.
من،
برفهایم را جمع میکنم
تا نوک قلهی اورست ببارم.
اگر توجیهی برای فرار خلاقانه از بحران میانسالی تلقّی نشود،
شاید بتوان گفت که واقعاً
حقیقیترین رنگِ بنیادی در طبیعت، خاکستریِ کمی متمایل به تیره است؛
و سیاه و سفید تنها مفاهیم عامهپسندترش هستند، صرفاً برای راحتی درک و هضم موضوع توسط اکثریتِ مصرفکننده و بیچوپاندوندهی جامعه.
تهمتِ خودتأییدگرِ خودفرهیختهبینی را که بهکل بگذاریم کنار
این وسط میبینیم گاهی پذیرش برخی حقایق هستی،
– فارغ از افسردهنگاری فروغ و منزویگریهای هدایت و سپیدآفرینیهای شاملو –
عملاً بهصورت کاملاً بهینه، رفاه کاربر پایانی
– که خودخواهانه، برای خودش هم که باشد، هستهی هستی پنداشته میشوند –
را در پی دارد
و بس.
این وسط
درخت گیلاس
در مه
سرفه که میکند،
تمام واژههایش میلرزند و میریزند روی زمین…
کسی اما نگران نیست، نباید باشد.
درختهایی که برویند ازشان
روح و جسمشان
واژه و احساس و سادگی دارد قلباً، عمقاً، حقیقتاً…
چه کاغذ بشوند و سفید بشنود،
چه زغال بشوند و سیاه و سرخ برقصند.
جاهای خالی را
با خاطرات جعلی مناسب
پر میکند مغزم
از گذشته،
تا هموار شود
و زانوهایم کمتر گیر بکنند در
گِل و لایِ باران و قلم و نوشتن…
□
آن ده بیست درصدِ غیرهورمونی و غیراجتماعطلبیِ نوشتن را
گذاشتهام برای روز مبادا — وقتی پسفردا جلوی نوههایم، در ترازوی توجیه، میان غرور و نرسیدنهایم، احتیاج به دویست گرم ارفاق دارم.
… تا بگویم چه شد که من
با اینکه نه خودم را تنبل میدانم،
نه از اهالی فرهنگ گلایه و قربانی و انتظار هستم،
نتوانستم یک شبهایی
نه بنویسم، نه ننویسم.
همین شد که کارما رویش باز شد و میآمد برای خودش چای دم میکرد و با نگاهی مشابه روانشناس پفیوزی که هرگز بهش مراجعت نکردم، رویهرویم مینشست و بهزورِ تلختر کردن چای سهم من، با نگاهش مرا مجبور به حضور داشتن میکرد. منی که گاهی در افکار ریکرسیو خودم تا پانزده لول عمیق میشدم بدون اینکه یادم برود سهم من از سالاد چهقدر است دقیقاً.
زندانای که از داخل قفل بشود،
در اصل مأمنای از الباقیِ دنیاست.
افسوس که سوسیالیسم، کمونیسم، و حتی خیلی ترانهها و فورپلیهای عاشقانه
در جمعهای کوچکتر از دونفره در زمان حال
شکست میخورند.
□
دروغهایی برای بقا،
دروغهایی از جنس بقا…
و این منم که
با همان پشتکار سابقم
به طنابهای پوسیده چنگ میزنم، و خودم را بالا میکشم
تا پازتیو بمانم باز، با سری بیرون از آب.
…درست وقتی تو، نیمههای شب، به سواحل باربادوس میگریزی و من
در همین سانفرانسیسکوی خودمان
میانِ تپههای ننوشتن و نگفتن
خورشید را از پشت ابرها دنبال میکنم.
(من،
با اینکه هنوز زندگیام کمتر از یک چمدان است،
مطمئن باش اگر جایی به نام «خانه» داشتم
تا حالا، حتی و مخصوصاً همین شبهای عزیز، بارها با ذوق و بهصورت حضوری بلیط یکطرفهی قطار خریده بودم.)
دروغهایی از جنس شببخیر گفتن،
دروغهایی از جنس شببخیر نگفتن…