02:36 پنجشنبه، 24 ژانویه 19
حقیقتاً استحقاق این را دارم که
حداقل هفده سال و اندی
بکاوم خاک را از روی صورتت
تا محققّانه و محقّانه
به لبخندهایت برسم باز
هر شب
پیش از شببخیر
عزیزم…
حقیقتاً استحقاق این را دارم که
حداقل هفده سال و اندی
بکاوم خاک را از روی صورتت
تا محققّانه و محقّانه
به لبخندهایت برسم باز
هر شب
پیش از شببخیر
عزیزم…
تو یادت نیست شاید،
اما من و این رودخانه
سالهاست که در دو جهت مخالف کنار هم راه میرویم شبها؛ و همچنان به هم علاقه و ذوق داریم…
تو یادت نیست شاید،
اما من و این شبها
سالهاست به شوقِ بودنِ با هم تمامِ روز را میدویم و در تهِ دلمان منتظریم برسیم و بنشینیم بحسّیم و بنویسیم…
تو یادت نیست شاید،
اما من و این نوشتهها
سالهاست زخمهای همدیگر را میشوریم و/تا تازه نگه میداریم. شاید هراسمان از جایزخمهایی است که ممکنست هرگز از بین نروند. همین ترس از ترسِ شکستِ دائمیِ مضاعفست که نوشتن را ترغیب میکند…
تو یادت نیست شاید،
اما من و انگیزههای قدیمی
خیلی مهیّجتر توی کوچه میدویدیم آن سالهای دور. تا اینکه وقتی زمین خوردیم و زانوهایمان خون آمد، فهمیدیم بزرگ شدن بزرگترین اشتباهِ ناخودآگاهِ هر کودکای است؛ خیلی خیلی قبلتر از بلوغ.
تو یادت نیست شاید،
اما من…
من…
…
من هم دارد مثل تو، از یادم میرود خیلی چیزهایِ آن روزها…
و کوچههای موهایت
از باران
تهی مباد…
فریب میدهم
خودِ سادهی شکنندهام را
تا بیشتر پابهپایم بیاید
در طیفهایی از خاکستری و نارنجی
به دوردستها
.
.
.
آه اگر زمین گرد نبود،
من بهانهای مستدل برای یافتنِ دورترها
میداشتم.