22:33 یکشنبه، 23 دسامبر 18
مثل فریدا،
به
درد …
مثل ارنست،
به
نوشتن…
مثل نیویورک،
به
زندگی…
مثل فریدا،
به
درد …
مثل ارنست،
به
نوشتن…
مثل نیویورک،
به
زندگی…
به کلئو گفتم ولی،
من بیشتر از هر کس دیگری که اطرافم میشناسم
اینروزها لبِ پنجره، به دوردست…
ویدا بعد از تیخوانا،
شد «ویدای بعد از تیخوانا».
تیخوانا بعد از ویدا،
شد «تیخوانای بعد از ویدا».
من بعد از تیخوانا و ویدا ولی،
یک شبهایی در دسامبر،
احساس میکنم هرگز دیگر بیدار نشدهام.
تمامِ نکردههایم را
که تمام این سالها گذاشته بود برای سبتیکالیِر،
لای همهی برگههای سفید شلوغ و پلوغ گذاشتهام یه گوشه.
و خودم،
به این فکر میکنم که
نکردههای زندگی همیشه تعدادشان از کردهها بیشتر است؛ حتی برای منی که با انزوال از سوشالمدیا، هیچ زندگی ویترینیای ندارم. و من هنوز منتظر اختراع تونل زمان هستم که احمقانهترین چیزهای بیتأثیر در زندگیام را عوض کنم صرفاً برای اینکه کابوسهایم تمام بشوند. از زخمهای شبهای امتحانهای بیربط دانشگاه گرفته، تا سردی دستهای دسامبرهای کنار جدول و دلهره دویدن از وسط اتوبان، تا تمام فوبیاهای غیرواقعی موروثی که بعضاً در زمان خودشان ارزشهای اجتماعی هم بودند.
یک روز برمیگردیم.
یک روز همهمان برمیگردیم.
یک روز همهمان برمیگردیم به همانجایی که برف میآمد و تمام تهران را میشد در دو نفر، و قدری کفشهای خیس و تاکسیهای گرم و خوشبو، خلاصه کرد.
برمیگردیم و بیدار میشویم و از تمام مترسکهای دریاچه با خیال راحت دوری میجوئیم.
مزرعه که هر سال محصول میدهد! ما چرا در جشن شکرگزاریاش، شراب نخوریم؟ : )
باز نوامبر را پریدم.
باز ماهی بود که پریده شد.
باز من آنقدر ترسیدم و درگیر ترسهایم و بیخوابیهایم شدم که یادم رفت برای گرمشدن گاهی همان هُرم ساده و دریاچهای و بیغل و غش، ولو سطحی هم کافیست.
خیلی از شبهای نوامبر سردم بود. و ذهنم و دستهایم سردتر.
□
گربهها
وقتی میترسند،
یا روبهجلو با چنگالهای بیرونآمده جیغ میکشند؛
یا اول حسابی فرار میکنند، بعد در نقطهای نسبتاً دور برمیگردند و زل میزنند به چیزهایی که ازش گریختهاند.
آدمها
نیز
گاهی
کاملاً همینطورند،
و فقط مدت زمان فرارشان گاهی به ده، بیست، یا سی سال هم میرسد.
اما هرچهقدر هم طول بکشد،
باز
وقتی آنقدر دور بشود که حس کنند دیگر امن است
برمیگردند و به عقب نگاه میکنند.
□
من
بهسان گربهی ترسیدهای از نیویورک،
از دور خیلی نگاه میکنم.
میدانم احتمال اینکه چیزی آنقدر بخواهد به من و زلهای کاملاً محتاطانهام توجه کند که تهدید حساب بشود بسیار کم است،
اما با این حال هوشیارانه فقط نگاه میکنم و
میکنم و
یاد تمام عابرهایی میافتم که برگشتند، نگاه کردند، دیدند فقط من و خود خودم هستم، و رد شدند.
جوجهتیغی درونم این وسط جمع میشود.
تمام خارهایی که پرتاب نکرده
و تمام ویشبونهایی که نشکانده…
تنها آرزویش شاید این روزها ریفیل کردن تیغهای جوانیاش باشد.
که آن هم باز اگه به ذات چندان نچسبش نگاه کنیم، احتمالاً با سیصد تا تیغ بعدی هم کاری را از پیش نخواهد برد.
من،
گربه نیویورکی،
و جوجهتیغیِ غرقه در گذشته،
آروزهایمان را
روی طاقچهی بارانیِ تهرانِ همان سالهای قدیمی…